رمان آن روی ديگر عشق
رمان:آن روی ديگر عشق
نوشته:SaMirA.Ha
امیدوارم خوشتون بياد
نظر بديد؟
فصل اول
اهههههه بازم خواب موندم!خیر سرم واسه 6 ساعت گذاشته بودم که هفت کتابخونه باشم!آآآآ...نگو باز این بنیامین اومده با گوشیم ور رفته! خدا خفه ش نکنه! اه اه...بچه هم اینقدر شر! من که نمیدونم مامان سرش چی خورده این جوری شده..به کی رفته...اه...ساعت هشت ِ خوب شد پاشدم! پاشم،پاشم کم تر غر بزنم به جون ِ خود ِ خل وضعم...با گیجی پاشدم رفتم سمت حال که برم دست ورومو گربه شور کنم که یهو چشمم افتاد به بنیامین که دیدم چند تا برگه تو دستاشه وداره اون ها رو تفی میکنه...در واقع مسابقه پرتاب تف رو برگه ها گذاشته! مسیر تفا رو گرفتم و رفتم جلوتر که ببینم برگه های کدوم بنده خدایی رو داره به گند می کشه دیدم جزوه های منه چشمام چهار تا شد !!!!!!! یهو داد زدم گفتم بنیامــــــــــــین چیـــــیکارررررمیکنییییــ ــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ مامانم با آرامش همیشگیش اومد گفت :چیزی نیست چند تا برگه ست گفتم: مامان فقط چند تا برگه ست؟ همین؟جزوه های منه هااااا مامانم هم شانه ای بالا انداخت و گفت از دوستت دوباره بگیر! به همین راحتی!
پوفی کردم و دیگه چیزی نگفتم اگرم می گفتم فایده ای نداشت!..اعصابم خورد شده بود نمیتونستم بزنمش چون تو مرام ما ضعیف زنی نیس که! بگیریم یه بچه 4 ساله رو بزنم! مجبور شدم خودم روبه فحش بکشم .... بیخیال جزوه ام شدم گفتم میرم کتابخونه از جزوه بهار کپی میکنم
***
بهاز:میگم بونا؟؟؟!
_ها چیه؟!
بهار:میگن قراره مسابقه کتابخوانی بزارن منو تو هم که خوره کتاب بیا بریم شرکت کنیم
_بهار بیا بیخیال شو ما خیرسر مون داریم برای کنکور میخونیم هنر کنیم به درس های خود مون برسیم
بهار : راست میگی ها بونا من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم
بونا : تو به چه موضوع هایی فکر میکنی ؟
یهار : داشتیم
برو حالا درس هاتو بخون بیشتر ازاین مزاحم نشو ...
داشتم درس میخوندم و اینقدر مشغول درس خوندن بودم که یه هو بایه صدایی از جام پریدم...
سر مو بلند کردم دیدم مسول کتابخونه ست حالا انگار نمی تونست آروم تر هوار بکشه برگشت بهم گفت : خانوم دانش دیگه وقت تموم شد از اون جایی که مردها نمیتونن بیان داخل سالن مطاله خواهران خانوم زمانی مسول سالن خواهران و مسول سالن برادران که طبقه پایینه آقای کرمی است وهر کدوم زمانی که ساعت کاری کتابخونه تموم میشه میان به سالن ها سر کشی میکنن واگر هم کسی تو سالن باشه میان تذکر میدن منم همین جور که وسایلم رو جمع میکردم دیدم بهار ایستاده طبق معمول در خال غر زدن بود امدم پیشش گفتم خیله خوب امدم داشتیم از سالن خارج میشدیم گفتم بهار اونجا رو عمو جغد شاخ دار ببینش ( لقب یکی از پسرهای های کتابخونه ) گفتم آره خودشه داره با دوستایی جلف تر از خودش چرت وپرت میگن بیا زود بریم بیرون همیم طور که داشتیم راه میرفتیم یه هو
بهار گفت بونا یه چیز راستی داستان فردا رو چیکار میکنی
خوب شد بهم گفتی بهار اصلا حواسم نبود بهار :چیکار میکنیش
نمیدونم .یه کاریش میکنم حالا بیا فعلا بریم
رسیدم نزدیک خونه که از بهار خداخافظی کردیم و رفتیم
رسیدم خونه مامانم رو دیدم تو آشپزخونه ست
رفتم پشتش وبعد با صدای بلند سلام کردم
مادرم که از ایم کارم شوکه شده بود فقط یا اخم نگا هم کرد منم قیافه ی آدم های مظلوم رو به خودم گرفتم با تغییری که تو صدام ایجاد کرده مثل این بچه ها گفتم مامانییییییییییی دیدن داره بهم میخنده منم از فر صت استفاده کردم و پریدم بغلش کردم فتم ببشید مامامی خودم .مامانم همین طور که میخندید گفت از دست تو !
رفتم اتاقم بعداز تعویض لباس هام توفکر داستان فردام بودم آخه تو فرهنگ سرا من عضو بخش داستان نویسی بودم نمیخواستم که کارم بد بشه همین طور که داشتم فکر میکردم یه هو یه داستانی امد ه ذهنم که اولش ....
تو ذهنم داشتم بررسي ميكردم براي شروع مقدمه داستان مونده بودم كه بايد از كجا شروع كنم
كه يه داستان خوبي از آب در بياد رفتم سراغ كتاب هايي رفتم كه ميتونست توي اين زمينه بهم كمك كنه بعد از كلي گشتن
شروع به نوشتن كردم داستانم رو نوشتم حدود يه چند ساعتي وقتم رو گرفت وبعد از تموم شدنش نگاهي به ساعت اتاقم كردم و ديدم آخر وقته رفتم به سمت تختم وديگه چيزي يادم نمياد و.....
*** بيدارم شدم شروع به آماد ه شدن ورفتن كردم
يه چشمم اقتاد به داستانم كه داشت يادم ميرفت برش دارم به خودم گفتم خوب شد ديدمش و اگرنه امروز آبروم ميرفت برداشتمش وبعد از خوردن صبحونه اونم چه صبحونه اي چون اصلا من با صبحونه خوردن زياد موافق نيستم
داشتم از آشپز خونه ميامدم بيرون كه بنيامين چهار دست وپا امد پيشم وبا زبون بچگيش گفت آجييي كييي مياي ؟ من رفتم سمت شو بغلش كردم يه بوسش كردم گفتم آجيي زود زود مياد باچه اونم سر شو تكون دادوتاييد كرد
رسيدم كتابخونه ديدم بهار ام داره همزمان با من مياد بعد سلام واحوال پرسي رفتيم به سمت سالن تو كتابخونه مشغول درس خوندن بودم كه يه هو چششمم خورد به ساعت ديدم ديگه بايد برم انجمن داستان نويسي ميرفتم
رفتم پيش بهار گفتم زود باش بدو كه دير شد بهر هم زود از جاش پاشد و باهم رفتيم
انجمن تو خود كتا بخونه طبقه سوم بود وقتي رسيديم ديدم تقريبا همه اعضا اومدن
ونگاه كردم به بهار گفتم يه ذره ميترسم نكنه مورد نقد شديد قرار بگيرم بهار رو كرد و بهم گفت نگران نباش همه چيز خوب پيش ميره
اما چه خوب پيش رفتني ؟؟؟؟؟؟؟
مسول انجمن كه خانوم اسدي بود بعد از سلام كردن به اعضا جلسه رو رسمي اعلام كرد
وبعد نگاه كرد به من گفت : امروز نوبت خانمو دانش كه بياد داستانشو بخونه
همين جور كه دلم مثل سير و سركه ميجوشيد سمت ميزي كه جلوي اعضا قرار داشت رفتم روي صندلي كه كنار ميز قرارداشت نشستم وبايه نفس عميق شروع به خوندن داستانم كردم داستانم درباره يه دختري بود كه ميخواست با بيماري كه دار ه مقابله كنه واونو از پا در بياره كه ....
خانوم اسدي اومد پيشم روي صندلي كنار من نشست واز اعضا خواست كه داستان منو نقد كنن
آقاي زماني كه تو اين كار تقريبا از همه اعضا وارد تر بود شروع به صحبت كرد وخيلي مودبانه گفت با اين كه كار اولت بوده بد نيست فقط يه كم تو شرح وقايع دقت كن ديگه داشتم از خجالت ميمردم به بهار نگاه كردم كه ديدم داره ميخنده با يه نگاهي كه بهش كردم لبخند ش رو جمع كرد راستش من تو صحبت كردن با آقاييون زياد راحت نيستم
و اكثر مواقع كه با هاشون ميخوام صحبت كنم سر رو مي اندازم پايين واصلا به هشون نگاه نميكنم وهمين موضوع عذابم ميدا د فقط به خاطر اين كه تو ارتباط برقرار كردن باهاشون راحت نبودم وبراي پرسيدن يه سوال كوچيك كلي با خودم كلنجار ميرفتم ..... در واقع روم نميشد با هاشون حرف بزنم وفقط من تو خانواده اين جوري بودم
نوبت قاي شريفي رسيد كه تقريبا داستان نويسيش بد نبود
شروع به صحبت كردن كرد وگفت خانوم دانش داستانتون مثل كسايي كه تا به حال هيچ كتابي راجع به ادبيات نخوندن و همين جور از سر سرگرمي ميان شروع به داستان نويسي ميكنن البته بايد بگم شما فعلا آماتور هستيد و اين موضوع هم باعث شده كه شما اين طوري داستانتون رو بنويسيد وبايد بيشتر تمرين كنيد
خلاصه فقط كم مونده بود دادو بيداد كنه
اونقدر عصباني شده بودم كه نميتونستم نگاهش كنم و جواب نقدش رو بدم با خودم ميگفتم من اين همه زحمت كشيدم حقش نبود كه با هام اين طوري بر خورد بشه
همين جور كه در حال حرص خوردن بودن بودم خانم اسدي از اعضا تشكري كرد وختم جلسه رو اعلام كرد
اصلا حواسم به خودم نبود ديدم يكي داره منو تكون ميده سرم رو آوردم بالا ديدم بهار بود او مد پيشم مو شروع به دلداري دادنم كرد فقط به چشماش نگاه كردم وگفتم بهارفقط كمك كن كه رفتارش رو ...........
رسيدم خونه براي اينكه كسي متوجه نارحتي ام نشه سريع خودم رو به اتاقم رسوندم
كلي فكر كرم وبه خودم گفتم بايد يه سري از رفتار هامو عوض كنم نبايد در برابر مردها كم بيارم انگار يه حسي بهم ميگفت كه اين رفتار رو عوض كن بعد كلي كلنجار رفتن تصميم گرفتم كه اين رفتارم رو عوض كنم اينكه راحت با آقايون برخورد كنم يعني اينكه خجالتي بودنم رو بزارم كنار و از روبه رو شدن باهاشون نترسم.....
******
هنوز خواب بودم كه احساس كردم كه يكي داره آروم دست به صورتم ميكشه چشمامو نيمه باز كردم ديدم بنيامينه چشمامو باز كردم بهم گفت آجي جونم بيدال سو ديه بتسه ديه باچو ( دوستان به زبان بچگي بود )
پاشدم گفتم باچه دادشي بنيامين رو بوسش كردم و بغلش كردم
همين جور كه بغلم بود از پله ها اومدم پايين
ديدم مامانم داره صبحونه رو حاضر ميكنه رفتم بهش سلام دادم و بهش گفتم پسر دسته گلتون رو كه براي بيدار كردن من فرستادينش تحويل بگيريد كه من بايد برم دست وصورتم رو بشورم
مامان با آرامش هميشگيش بهم خيره شد وكفت اين حرف ها چيه خودش اود بيدارت كرد ... من كه باورم ام شد
بنيامين رو بوسش كردم ومحكم بغلش كردم بهش گفتم دادشي داشتيم ! اوم يه لبخند زد از روي شرارت بس كه اين بچه شره
واز بغلم امد پايين
اون روز حس رفتن به كتابخونه رو نداشتم رفتم سمت تلفن به بهار زنگ زدم بعد از چند تا بوق تلفن رو برداشت سريع گفتم معلمومه كجاي دختر ؟
ديدم يه صداي مردونه داره از پشت تلفن مياد (يكي نيست بكه اول ببين پشت تلفن كيه بعد بتوب بهش ) گفت اولا سلام من بهار نيستم برادرشم حال شما خوبه من كه به ته ته پته افتاده بودم گفتم ممنون مرسي
كفتم ببخشيد فك كردم بهاره شرمنده سريع گفت نه خواهش ميكنم
گفت يه چند لظه گوشي رو نگه داريد تا بهار رو صدا كنم
بعد از چند لحظه صداي بهار سلام كردم گفتم بهار ميشه امروز كتابخونه نري ميخوام با هات حرف بزنم
بهار گفت باشه كجا بيام
منم گفتم بيا خونمون منتظرتم اونم قبول كرد گفت باشه يه رفيق بيشتر نداريم گفتم بابا چاكريم آبجي جوفتمون زديم زير خنده گفتم ديه قطع كن زودبيا اينجا گفت باشه فعلا ....
همين جور كه منتظر بهار بودم رفتم يه مقدار اتاقم كه صد رحمت به بازار مسگر ها كه شتر با بارش گم ميشه رو تميز كنم
كارم كه تموم شد ديدم زنگ ميزنن سريع رفتم در باز كردم ديدم بهاره رفتم
پريدم بغلش گفتم كجاي دختر ؟ گفت ببشيد ديه گفتم كار ديگه اي كه از دستم برنمياد زد يه شونه ام كفتم برو بچه پرو .. گفتم بيا بريم تو كه كلي برات برنامه دارم ؟
رفتيم توبهار رو به سمت اتاقم راهنمايي مردم رفتيم اتاق
اومد كنارم نشست وگفت خوب چي ميخواستي بگي !
گفتم بهار ميخوام يه درس درست وحسابي به اين جوجه خروس بدم ! ديدم داره با تعجب نگا ه ام ميكنه !
جوجه خروس كيه !!!!!!!!!!
زدم زير خنده گفتم بابا( جناب شريفي ) رو ميگم
بهار گفت ديونه اي بونا ولي اسم قشنگي روش گذاشتي !!!!!!!!گفتم بهار به نظرت چيكار كنيم رو كرد وبهم گفت : بايد اول آمار طرف رو در بياريم كه چه وقتايي كتابخونه مياد چون ما جاي ديگه اي كه نميبينيمش خوب ديگه گفتم حالا چطوري بايد آمارشو در بياريم گفت بزار حالا ببينيم چي ميشه
بهار :بايد از بچه ها كمك بگيريم گفتم بهار نميخوام همه بفهمن
بهار گفت نگران نباش تو الهه رو با آرام مگه نميشناسي گفتم چرا به فكر خودم نرسيد
الهه و آرام از دوستاي كتابخونه اي من و بهار بودن واقعا بچه هاي قابل اعتماد وخوب بودند ميشد روشون حساب كرد ...
*****
با الهه و آرام بيرون قرارگذاشتيم من كه درحال حاضر ميشدم مانتو قهو اي مو و باشلوار جين و شال مشكي ام رو سر كردم و با بهار رفتيم سر قراركه ديدم الهه و آرامم دارن ميان
هم ديگه رو ديدم و بعد سلام و احوال پرسي
رفتيم تويه كافي شاپ كه جاي هميشگيه من وبهار بود چون اكثر اوقات اونجا باهم مي امديم خوب بچه ها چي ميخوريد من يه كيك و بهار قهوه والهه و آرامم هم باهم آبميوه سفارش دادن ..
براشون قضيه رو تعريف كرديم ديدم جف تشون دهنشون از تعجب باز مونده !!!!!!!!!!
بعد به من وبهار گفتن شما ديكه كي هستيد ؟
گفتم خوب ديگه
جفتشون قبول كردن كه كمكمون كنن و طبق برنامه قرار شد قبل از انجام هر كاري اول آمار طرف رو كامل در بياريم
چند روز بيشتر تا اعلام نتايج كنكور نمونده بود همين طور كه با بهار تو لابي كتابخونه نشسته بوديم
ديديدم كه الهه و آرام خنده كنان آمدن كنار ما
پرسيدم چه خبر : گفتن بونا بيا كه خبر داريم برات در حد تيم ملي
ديگه داشتم ازكنجكاوي ميميردم رو كردم و بهشون گفتم بچه ها يه پيشنهاد بيايد بريم جاي هميشگيون آرام همين طور كه با تعجب نگاه ام ميكرد پرسيد ؟ كجاست اين جاي هميشگيتون كه ما بي خبريم گفتم بيايد متوجه ميشي به بهار هم گفتم كه چيزي بهشون نگه .....
از كتابخونه امديم بيرون به سمت جاي كه هميشه من وبهار زماني كه دلمون ميگرفت ميرفتيم اونجا رسيديم
تو راه هيچ كس حرفي نميزد تا اينكه رسيديم به جاي هميشگيون كه ديدم آرام و الهه دارن با تعجب نگاه ميكنن يه هو بلند گفتتن بابا عجب جاي دنجيه خيلي با حاله
رو كردم وگفتم حال بيايد بريم بشينيم يه جاي دنج پيدا كرديم كه از اونجا ميشد تمام تهران رو ديد انگار زير پات قرار دارن
****
گفتم حالا بگيد چه چيزي را جع به اين جوجه خروس كشف كردين ؟
الهه رو كرد و بهم گفت
اسمش : علي
دانشجوي كار شناسي ارشد ادبيات
ادامه خبر رو همكارم به سمع ونظرت ميرسونه
ديگه دهنم از تعجب باز مونده بود ...
آرام همين طور كه با ژسه خبرنگار هارو به خود ش گرفته بود
حالا بريم ادامه خبر :
اين جناب شريفي متصدي كتابخونه است
ساعت 2تا 6 مياد سر كار
با تعجب بهشون گفتم بابا شوما اين همه اطلاعات رو از كجا آوردين
با خنده گفتن آبجي تو دست كم نگير ما واس خودمون خانو مارپلي هستيم
گفتم :بابا اين كاره ...
يه چند دقيقه اي رو تو سكوت سپري كرديم كه يه هو بهار گفت بونا حالا ميخواي چي كار كني
گفتم كه بزار الان ميگم دور هم حلقه زديم و من شروع به گفتن نقشه ام كردمگفتم بچه ها هركدومتون بايد يه كاري انجام بده .....
به آرام والهه گفتم شما هم بايد بيان تو انجمن داستان نويسي فرهنگ سرا عضو بشيد من وبهار بايد اطلاعات مون رو در زمينه ادبيات بالا ببريم
وشما دو تا هم از اين قاعده مستثني نيستيد
همين كه با دقت به حرف هاي من گوش ميدادن
الهه گفت بايد يه كاري كنيم كه حرص بخوره بايد لج شو در بياريم بهار و آرام هم حرف الهه رو تاييد كردن ...
گفتم بچه هابراي اون هم يه نقشه دارم گفتم چون تو كتابخونه متصدي ست بايد از اين طريق اقدام كنيم
مثلا زما ني كه اون تو كتابخونه است بريم كتاب بگيريم
وقتي به بين قفسه ها دنبال كتاب ميگرديم ترتيب كتاب هارو عوض كنيم
بهار گفت اگه بفهمه گفتم .. چيكاركنيم گفتم قرار نسيت بفهمه بايد دونفر دو نفر بريم يعني اينكه يك نفر كه ميره كتاب بگيره اسم و شماره كتابي رو كه ميخواد جاش رو تغيير بده رو تو ذهنش بسپره وبعدبياد و اونو به نفر بعدي بده كه بره همون كتاب رو ازاون بخواد خلاصه بايد كاري كنيم كه فرد ناشايستي بشه كه صلاحيت انجام كارو در كتابخونه نداره تا اونجاي كه ميشه بايد اين طوري اقدام كنيم ...... كه حسابي حالش گرفته بشه
ا بچه ها رفتيم كافي نت فرهنگ سرا كه نتايج آزمون رو ببينيم دل تو دلم نبود همش تو دلم ميگفتم خدا كنه اين سري رشته مورد علاقه ام قبول شده باشم چون سالهاي پيش قبول ميشدم ولي رشته مورد علاقه ام نبود يا اينكه شهرستان بود و خانواده نميزاشتن من برم
همين جور كه منتظر بوديم تا صفحه باز بشه بعد از چند ثانيه نتايج رو نشون داد همين جور كه به صفحه مانيتور زل زده بودم اصلا باورم نميشد خداي من رشته مورد علاقه ام تهران قبول شده بودمخداي من ممنون ..
بقيه اي بچه هاهم هر كدوم رشته اي رو كه ميخواستن قبول شده بودن من وبهار باستان شناسي دانشگاه تهران قبول شده بوديم الهه و آرامم هم هردو روانشناسي دانشگاه تهران قبول شده بودن
ديگه از خوشحالي رو پا بند نبوديم هميدگررو بغل ميكرديم و بهم تبريك ميگفتيم همون لحظه به مامانم زنگ زدم و خبر قبول شدنم رو تو رشته مورد علاقه ام رو بهش دادم و مامنم ككلي ذوق كرد و بهم گفت تبزيك ميگم دختر عيزم گوشي رو قطع كردم . رفتيم كه پول كافي نتي رو حساب كنيم كه ديدم ايييييييييييييييييييي اين عمو جغد شاخ دار اين جا چيكار ميكنه رفتيم تارحساب كنيم هر كاري كرديم گفت نه اينمهديه اي از طرف من تبريك ميگم كه قبول شديد ازش تشكر كرديم و به سمت كتابخونه را ه افتاديم تو راه همش را جع به دانشگاه صحبت ميكردبم كه من رو كردم به بچه ها گفتم بچه ها يه پيشنهاد موافقيد كه امروز به افتخار اين همه خوشحالي يه كاري كنيم بيشتر خوشحال شيم 3تايي شون باتعجب منو نگاه ميكردن گفتم بابا پروژه رو كم كني اين ج.جه خروس رو ميگم پاييه ايييييييييد 3تايي شون يه هو گفتن پاييييييييييييييييييييههه هههههههه ايييييييييم
بزنيد كه بريم
تا ساعت دو كه جناب شريفي بياد وقت داشتيم كه نقشه رو بكشيم
رو كرد م بهشون بچه ها من ميرم پايين كه كتاب بگيرم يه كتاب راجع به ادبيات بعد از اينكه رفتم قسمت مورد نظر تا كتابرو بردارم در همون لحظه يه كتاب روانشناسي برميدارم و يه جاي ديگه ميزارمش يه جاي پرت كه نتونه پيداش كنه بعد من ميام بالا و عنوان وشماره كتاب رو به اله ميدم تا اون بره كتاب رو بگيره
وبعداز اينكه رفتي كتاب رو پيذل نكردي ميري بهش ميگي كه كتاب رو پيدا نكردي وبعد تومياي و بهش ميگي كه كتاب رو پيدا نكردي واين چه وضعيي
طبق نقشه ساعت 2 شد و ديدم كه جناب جوجه خروس يا آقاي ادعا تشريف آوردن
بعد از يه چند دقيقه رفتم پايين ديدم كه مشغول خوندنه رفتم تو سيستم وكتاب شعر و زندگي نامه فريدون مشيري رو پيدا كردم عنئان و شماره كتاب رو نوشتم و رفتم بهش گفتم ببخشي آقاي شريفي من اين كتاب رو ميخوام ميشه برام تو سيستم ثبت كنيد كارت كتابخونه ام رو رفت تا برام ثبتش كنه
ورو كرد بهم گفت خانوم دانش بريد سمت كتاب هاي شعرا اونجا كتاب رو بداريد
همين جور كه داشتم بين قفسه ها رو ميگشتم به قفسه مورذ نظز رسيدم وكتابم رو پيدا كردم وبعد رفتم سراغ اجراي نقشه بيچاره نميدنه چه آشي براش پختيم كتاب رو كه مربوط به روانشناسي بود از روي قفسه كتاب هاي روانشناسي برداشتم و همينئئ جور بين قفسه ها داشتم ميگشتم كه يه هو چشمم افتاد به قفسه كتاب هاي تازرخي ديديم موضوع ازاين بي ربط تر هم پيدا نميشه كتاب رو گذاشتم تو اون قفسه وبعد شماره وعنوان كتاب رو به ذهنم سپردم حافظه خوبي تو سپردن مطالب يه ذهنم داشتم سريع از اون قسمت اومدم بيرون تابيشتر از اين بهم شك نكنه
و كتاب رو بهش دادم تا برام توسيستم بزنه كارش رو انجام دادوكارت ام رو برداشتم و رفتم پيش بچه ها
شماره وعنوان كتاب رو به الهه دادم تا بره پايين الهه رفت تااولين نقشه رو اجرا كنن اول يه كمي توسيستم گشت وبعد رفت شمار ه وعنوان كتاب رو بهش نمشون دادو بهش گفت تو قسمت كتاب هاي روانشناسي قفسه 2 برو بردار
الهه خيلي خونسرد رفت وبيين قفسه ها رو گشت بعد از گذشت نيم ساعت با حالت عصبي كه به خودش گرفته بود بهش گفت ببخشيد آقاي شريفي من نيم ساعت دارم ميگردم ولي اثري از كتاب نيست حال من چيكار كنم
با تعجب بهش نگاه كرد وگفت مگه ميشه اصلا امكان نداره !!!!!!!!!!
الهه گفت حالا امكان داره ميخواهيد خودتون بريد بگرديد با كالفگي در حالي كه پوفي كشيد رفت ولي چيزي پيدا نكرد
به لهه گفت ببخشيد خانوم رحمتي اگه ميشه يه چند روزي صبركنيد شايد كتاب رو امانت بردن الهه كه ديگه
كارد ميزدي خونش در ميامد گفت اگه امانت برده بودن كه توسيستم نشون ميداد
ديگه كم آورده بود براي اينكه الهه رو قانع منه من كتاب رو براتون پيداش ميكنم شما فردا بيايد كتاب رو ببيريد الهه هم بهش گفت باشه فقط تا فردا ....
الهه اومد بالا پيش ما سريع رفتم پيشش بهش گفتم چي شد داشت از خنده ميتركيد بهش گفتن خيله خوب بگو ديگه
با خنده شرو ع به تعريف كردن كرد ما هم مثل اون از خوژنده رو در بر شده بوديم به بچه ها رو
كردم وگفتم قسمت اول با موفقيعت آميز سپري شد به الهه گفتم احتمالا كتاب رو تا فردا پيدا ميكنه اگه پيدا نكرد تو هم با اعصبانيت بهش بگو واقعا كه ما زماني كه خانوم محمدي هستن مشكلي پيش نمياد....
اگه پيدا كرد كه نقشه بعدي ميمونه تو انجمن داستان نويسي از اونجاي كه اله و آرام هر دو عضو انجمن داستان نويسي شده بودن ديگه مشكلي نداشتيم ولي تو انجمن طبق نقشه من و بهار بايد اطلاعات مون رو بالا ميبرديم
كه قرا شد من وبهار هردو باهم بريم كتاب هاي مربوط به داستان نويسي رو از كتابخونه بگيريم ولي براي لو نرفتن نقشه مون بايد كتاب رو از خانوم محممدي كه تو شيفت صبح مياد ميگرفتيم
قرار شد صبح بريم كه كتاب رو بگيريم .....
وقتي رسيدم خونه كليد رو انداختم ديدم چراغ ها خاموش ان ..
همين جور كه داشتم وارداتاق ميشدم با تعجب اين ور اون ور رو نگاه ميكردم كه يه هوديدم صداي يداره از اتاق پذيرايي مياد ذيگه نزديك بود سكته كنم كه يه هو تمام برق ها روشن شد و صداي تشويق كردن مامان و خاله زهرا ام و پسرش مسعود و دخترخاله زهرا ام رو ديدم كه همچنان دارن تشويق ميكنن ديگه از تعجب مونده بودم چي كار كنم تا اينكه مامانم امد بهم گفت برو اتاقت لباس ها تو عوض كن همون هايي رو كه روي تختت هست روبپوش مونده بودم اينا اين همه كار رو با اين همه سرعت چه طوري انجام دادن
رفتم بالا ديدم بلههههه يه سارافون سفيد با يه لباس زير سارافوني قرمز و يه شال سفيد ويه شلوار مشكي سريع شروع به پوشيدن لباس هام كردم وموهاي فرام رو ريختم كا تا كمرم ميرسيد رو ريختم دورام و يه آرايش ساده كردم رفتم پايين همين طور كه داشتم ميامدم پايين ديدم خاله ام ومامانم دارن با تعجب بهم نگاه ميكنن
بهشون گفتم چيه چرا اينجوري نگاه ام ميكنيد ؟؟؟ دوتاشون رو كردن و بهم گفتن خودتو تو آيينه ديدي !!!!!
كفتم ديدم ولي مشكلي نداشتم مگه بد شدم گفتن نه عزيزم مثل يه عروسك شدي خيلي خوشگل شدي چقدر بهت مياد سر خاله ام كه همين طور داشت منو نگاه ميكرد گفت واقعا قيافت عوض شده بهت مياد
رو كردم به مامان گفتم بابا كجاست گفت تا بهش گفتم تو رشته مورد علاقه ات قبول شدي سريع بلند شد كه بره كيك بگيره ....
همين طور كه تو سركله هم ميزديم از بچگي من ومسعود خيلي با هم كل مينداختيم ولي برام مثل يه برادر بود ..
خيلي باهاش راحت بودم شايد اولين پسري بومد كه من باهاش خيالي راحت بودم يادم مياد هر وقت مشكلي برام پيش ميومد اون تنها كسي بود كه ميتمونست منو آروم كنه و بهم كمك كنه ...تو همين حال وهوا بوديم كه ديدم بابام با كيك وارد شد تا كجيك گذاشت پريدم بغلش محكم بغلش كردم و صورتش رو بوسيدم وكلي ازش تشكر كردم بابامم منو كحكم بغل كرد و منوبويسد و بهم تبريك گفت
همين جور كه داشتيم با هم حرف ميزديم يه ديديم كه بنيامين رفته سراغ كيك و داره دلي از عزا در مياره واقعا قيافه اش ديدني بود كل صورتش رو خامه گرفته بود كه فقط دو تا چش سياه معلوم بود
مامان بلند شد وبغلش كرد كه بره دست وصورتش رو بشوره حالا خدا رو شكر بابا دو تا كيك گرفته بود سريع با خاله ام رفتيم اون يكي كيك رو آورديم و سريع شروع به تقسيم كردنش شديم ...
همينئجور كه همه داشتن با هم حرف ميزدن منم از موقيعت استفاده كرد مو رفتم بالكن هميشه عادت داشتم ميرفتم تو بالكن و به ستاره ها نگاه ميكردم ...
كه ديدم پسر خاله ام مسعود اومد پيشم اصلا حواسم بهش نبود كه يه هو ديدم كار ام ايستاده جا خوردم و بهش گفتم كي اومدي اينجا !!! گفت اينقدر تو فكر بودي كه متوجه من نشدي به چي فكر ميكردي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم به چيز خاصي فكر نميكنم كه بهم گفت حالا بگو به چي داشتي فكر ميكردي گفتم به دانشگاه ام فكر ميكردم گفت بابا اين كه غصه نداره تو بايد خوشحال باشي ..
حالا بگو به چي داشتي فكر ميكردي ؟
نه مثل اينكه نميشه اين يكي رو بپيچونم
گفتم بهت بگم بين خودمون ميمونه ديگه با چشاي گرد شده منونگاه ميكرد نگاه هش مثل آدم هايي ميموند كه انگار منتظر شنيدن همين كلمه بودن ...
قضيه رو براش از اول تعريف كردم بهش گفتم كه چه طوري منو سكه يه پولم كرد و باعث شد كه شخصيتم جلوي ديگران خورد بشه همين طور كه با دقت به حرف هاي من گوش ميداد بهش گفتن منم با چند تا از دوستام تصميم گرفتيم كه حالشو بگيريم قضيه امروز رو براش تعريف كردم اين قدر خنديده بود كه اشك از چشماش امد
گفت خيلي شري دختر
بعد بهم ميشه يه قولي بهم بدي آبجي جونم گفتم بگو دادشي ميشنوم
ميشه ازاين به بعد هركاري كردي يا خواستي انجام بدي منو تو جريان بزاري گفتم باچه دادچي حتما
امد و صورتم رو بوسيد بهم گفت آفرين آجي جونم... و
اقعا مثل يه برادر دوستش داستم و تصميم گرفتم هر چي شد بهش بگم دادش بز گتر از خودم نداشتم ولي اون و مثل يه بردار بزگتر دوستش داشتم .....
رمان آن روی ديگر عشق
فصل ۲
فصل ۳
با بچه ها تصميم گرفتييم كه با هم بريم كارهاي دانشگاه مون رو انجام بديم داشتم حاضر ميشدم كه مامانم صدام زد وگفت بيا صبحونه جواب دادم باشه الان ميام رفتم سمت آشپز خونه صبحونه رفتم و صبحونه ام رو خوردم واز خونه خارج شدم خونه ما با خونه بهار اينا به اندازه يه كوچه فاصله داشت رفتم دنبال اون كه باهم بريم
رسيدم و زنگ زدم ديدمدادش در و باز كرد بهش گفتم سلام ببخشيد بهار هست ؟
بهم تعارف كرد كه برم داخل گفتم نه همين جا خوبه مياستم تا بياد يه هو بايه صداي كه توش جديدت باشه گفت ميگم بفرماييد داخل !!!!!!!!!!
منم كه ديدم بيشتر از اين بايستم خوب نيست به ناچار رفتم داخل ديدم بهار اومد استقبالم بهش سلام دادم و گفتم دختر زود باش ديگه دير شد !!!!!!!!
بهار -بيا تو رفتيم تو يه خونه شيكتميز ي داشتن آدم خوشش ميامد واقعا خونه قشنگي داشتن
بهار حاضر شد و با هم از در خارج شديم
كه بريم پيش بچه ها كه دادشش حامد اومد وگفت كجا دارين ميريد بهار - داريم ميريم دانشگاه گفت منم مسير ام اونجا ست وايستايد ميرسونمتون
گفتم باعث زحمت ميشيه خودمون ميريم
برگشت و بهم گفت اين حرف ها چيه بونا خانوم الان ميام
ماشين شو از پارك در آورد كه يه پژوي طوسي رنگ داشت اود و ماهم سوار شديم تو راه سكوت كرده بوديم وهيچ كسي حرفي نميزد
نزديك دانشگاه شديم وگفتم اگه ميشه همين جا نگه داريد كه ما بريم سريع نگه داشت من و بهار پياده شديم من ازش تشكر كردموخداحافظي باباهار نزديك در دانشگاه شديم كه ديدم الهه و آرامم اونجا ايستادن
بعد از سلام كردن وارد دانشگاه شديم كارهايي رو كه مربوط به منو بهار بود تو يه ساختون ديگه بود و كارهايي آرام وا لهه هم دانشكده روانشناسي
كارهامون يه چند ساعتي طول كشيد و بعد از تموم شدن كارهامون بابچه ها يه چرخي زديم و رفتيم سمت فرهنگ سرا
يه هو به بهار گفتم تو داستانت رو آماده كردي چون يه 3 روز ديگه انجمن ها
بهار رو كرد و بهم گفت تا يه جاهاي پيش رفتيم بيايد با هم تموم اش كنيم قبول كردم و بهش كمك كردم
تو اين چند روز منو بهار كلي اطلاعاتون رو از نظر ادبي برده بوديم بالا كه اين جوجه خروس نتونه نطقي داشته باشه ......
طبق نقشه الهه رو فرستاديم كه بره كتاب رو بگيره
رفت پايين بعد از سلام گفت اين كتاب من پيدا نشد در كمال خونسردي رو كرد و به الهه گگفت بله پيداش كردم منتها نميدنم كدوم آدم بي ملاحظه اي گذاشته بودتش توي قفسه ي
ديگه الهه كتاب رو گرفت اومد بالا پيش ما همه چيز رو گفت من كه داشتم حرص ميخوردم رو كردم به بچه ها گفتم دارم براش ....
نزديك ظهر بود داشتم كتاب فريدون مشيري رو ميخوندم عاشق شعر كوچه اش بودم
همين طور كه داشتم ميخوندم يه نقشه پليد اومد تو ذهنم رفتم پيش بچه ها با هم رفتيم لابي كتابخونه گفتم بچه ها اين طوري نميشه كه ما فقط از طريق كتاب باهاش در بيوفتيم !!!!!!!!
بچه ها رو كردن و بهم گفتن بونا راستش رو بگو چه نقشه اي داري ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم بچه ها بيايد يه كم فضولي كه نه كنجكاوي آخه يه چند روز اين جوحه خروس مشكوك ميزنه
با يكي تلفني حرف ميزنه دل ميدن قلوه ميگرن بيايد طرف رو اذييت كنيم بچه هاگفتن چه جوري ميخواي شماره طرف رو از گوشيش برداري ؟
گفتم فكر اونجا رو هم كردم يه پودر ملين كه تو كيفم گذاشته بودم باز كيفم در آوردم به بچه ها گفتم به اين وسيله اقدام ميكنيم بهر گفت تو ديونه اي بونا گفتم خوب ديگه
الهه گفت بلاي سرش نياد بونا گفتم نه بابا اين فقط كاري ميكنه كه نتونه از دستشويي دربياد بيرون بعد از نيم ساعت حالش بهترميشه البته با يه چاي نبات
منتظر موقيعت شديم كه نقشه رو عملي كنيم ديدم براي يه كار ي رفت قسمت اداري كتابخونه كه در طبقه سوم بود
ر فتم و بدون اينكه كسي ببينه تو چايش يه ذره از اون پودر رو ريختم و با بچه ها منتظر مونديم بياد همين طوركه منتظر بوديم ديدم آقا شرف ياب شدن چاي شو خورد و ديدم كه بعد از چند دقيقه با سرعت به سمت دستشويي رفت ما هم از موقيعت استفاده كرديم و رفتيم سمت
گوشي شوبرداشتم و شروع به نگاه كردن كردم كه يه هوالهه گفت اومدش بونا منم سريع گوشي رو گذاشتم سر جاش اومد طرف من و گفت كاري داشتيد وبعد بدون اينكه منتظر جواب باشه دوباره رفت سمت دستشويي مانيز هم چنان در حال مشاهده گوشي اش بوديم كه چيزي پيدا نكرديم اعصابم خورد شده بود هر چي تونستم تو دلم بهش گفتم
بعد از يه نيم ساعتي رفتم پايين كه ببينم چه خبرشده ؟
رفتم سمت ميزش ديدم رنگش پريده گفتم سلام اي جواب دادن نداشت با سر جواب رو داد
رو كردم و بهش گفتم چيزي شده چرا اين قدر رنگتون پريده ؟
شريفي - نه چيز خاصي نيست يه مش رجب آبدارچي كتابخونه مرد مهربوني بود با يه ليوان چاي نبات اومد چاي رو به دستش داد و گفت بخور كه ايشالله بهتر ميشي منم كه ديدم موقيعت مناسبه خواستم برم كه صدام كرد خانو م دانش
سرم رو برگردوندم گفتم بله بفرماييد
گقت كاري داشتيدگفتم بله اومده بودم يه كتاب بگيريم ولب بعدا ميام
گفت نه بريد برداريد حال چه كتابي ميخواهيد گفتم راجع به ايران باستان
همين طور با اون قيافه منو با تعجب نگاه ميكرد وگفت بريد سمت قفسه هاي كتابهاي تاريخي
رفتم قفسه هارو گشتن كه چشمم خورد به كتابي كه ميخواستم خواستم يه كتاب جابه جا كنم تو دلم گفتم براي امروزبه اندازه كافيه كتاب به دست اومدم گفتم اگه ميشه برام توسيستم ثبتش كنيد گفت بعدا ثبت ميكنم شما بريد ايرادي نداره
ازش اين كارها بعيد بود
رفتم بالا يكم درس خوندم چون ديگه آخر ساعت بود وسايلم رو جمع ككردم كه برم
كتاب فريدون مشيري تو دستم بود و همين جور مشغول خوندنش بودم كه احساس كردم به كسي برخورد كردم بدون اينكه ببينم كيه گفتم ميشه لطف كنيد بريد اون طرف ديدم جواب نميده سرم آواردم بالا كه ديدم خوشه شريفيه داره بر بر منو نگاه ميكنه
سريع از كنارش رد شدم رفتم تو دلن هر چي بلد بودم بارش كردم هي ميگفتم خدايا من چرا هر ميرم بايد اينو ببينم اه اه اه حام ازش به هم ميخوره ..
*******
صبح كه اومدم كتابخونه تا بعداز ظهر پايين نرفتم تا اينكه براي كپي چند جزوه بايد ميامدم پاين وسط راهرو داشت با يكي از كارمند ها حرف ميزد كه سريع رد شدم و رفتم سمت كپي فرهنگ سرا بعد از كپي اومدم برم بالا كه صدام كرد
تو دلم گفتم مار از پونه بدش مياد دم لونه اش سبز ميشه
رفتم ببينم چي ميگه گفتم بله كاري داشتيد با يه قيافه جدي رو كرد و بهم گفت خاننوم دانش شما چرا كتابي رو كه ديروزبرديد نياورديد من ثبت بزنم ؟
چشمام چهار تا شده بود مونده بودم چي بگم
به خودم اومدم گفتم آقاي شريفي خودتون گفتيد كه اشكالي نداره بعدا ثبت ميزنيد
ديدم با اعصبانيت رو كرد به هم گفت آدم اين قدر بي ملاحظه واقعا كه خانوم شما كه با كار اينجا آشنا هستيد چرا
بغض بدي راه گلوم گرفته بود
به زور جلوي خودم رو گرفتم كه چيزي نگم رفتم كتاب رو آوردم و جلوش گذاشتم گفتم بفرماييد ايتم كتاب
ديگه نياستادم سرع رفتم بالا هر چي صدام كرد جوابي بهش ندادم تو دلم بهش گفتم مرتيكه ديونه خله رواني .......
تو كتابخونه هم نتونستم بمونم اعصابم بد جوري خورد شده بود بع بهار گفتم من دارم ميرم قيافه ام رو تا ديد گفت چي شده چرا داري گگريه ميكني گفتم چيزي نيست
اسرار كرد ونا جون من بگو گفتم باشه فقط الان نميتونم شب بهت زنگ ميزنم ميگم گفت باشه فقط يادت نر از كتابخونه زدم بيرون كه احساس كردم گوشي ام داه زنگ ميخوره حوصله جواب دادن نداشتم دوبار ه زنگ زد ديدم ول كن هر كيه ول كن نيست
به صفحه گوشي ام نگاه كردم ديدم مسود بود جواب دادم باصداي گرفته گفتم بله تا صدام رو شنيد گفت چيزي شده بونا تورو خدا حرف بزن دختر
ديگه نتونستم جواب بدم گريه نميزاشتجواب بدم فقط پرسيد كجايي بگو من ميام به زور با گريه بهش گفتم نزديك كتابخونه
چند دقيقه نگذشت كه ديدم با ماشينش اومد از ماشينش پياده شد و اومد سمتم
گفت چي شده بونا جان سرم رو گرفتم بالا چشمانم از شدت گريه باز نميشد واقعا نميتونستم حرف بزنم فقط گريه ميكردم دست رو كرفت سوار ماشين كرد
تو راه فقط گريه ميكردم
ديدم يه جاي زد كنار اومد در سمت منو باز كرد منو آورد بيرون
يه جاي دنجي بود يه جا نشستيم من كه هم چنان داشتم گريه ميكردم ديد گريه ام بند نمياد
و هم چنان دارم گريه ميكنم وآروم نميشم
يه هو بغلم كرد گفت چي شده آجي جونم اينو كه نگفت گريه ام بيشتر شد همين طور كه تو بغلش بودم كم كم آروم شدم ازبغلش اودم بيرون
گفت نميخواي بگي چي شده تو كه منو نصفه جون كردي دختر
قضيه رو براش تعريف كردم گفتم ببين چطور به خودش اجازه ميده شخصيت آدم رو جلوي بقيه خورد كنه ازش بدم مياد حالم ازش به هم ميخوره آدم از خود مچكر .مزخرف . بيخود ...
مسعود كه داشت منو آروم ميكرد گفت بونا جان يه سوال تو ازاون خوشت مياد ؟جا خورده بودم از سوالش
گفتم من ؟ صد سال حالم ازش به هم ميخوره مرتيكه ديونه رواني
گفت باشه پاشو بريم ديگه دير شد سوار ماشين شديم ومن تو اين فكر بودم كه چرا مسعود يه همچين سوالي رو داره ميپرسه .......
رفتم خونه اينقدر اعصابم خورد بودرفتم اتاقم يه چند ساعتي تو حال خودم بودم ويه گوشي ام زنگ خورد نگاه كردم ديدم بهار جواب شو دادم گفت حالت خوبه عزيز بگو بينم چي شد يه هو كه رفتي ؟شروع به تعريف كردن قضيه كردم بعد از تموم شدن
بهار - اينم درگير واسه خودش ديوانه ست گفتم ديونه بودن سرشو بخوره آقاي ادعا بهار نميدوني ازبيشتر از همه از خورد شدن غرورم عصبي ام واقعا ازش متنفرم
بهار يه چيزي بگم به نظرت اين كارها رو براي چي انجام ميده ؟
بهار - نميدنم شايد از اينكه با تو كل كل كنه خوشش مياد گفتم بهار جدي گفتم !
بونا يه پيشنهاد ميخواي بفهمي كه اين از تو خوشش مياد يا نه گفتم بهار ميخوام حالي ازش بگيرم ....
بهار - منم همين رو ميخواستم بگم
راستي يكي رو پيدا كن كه بتونيم نقشه مون رو اجرا كنيم
گفتم آخه از كجا پيدا كنم
بهار بعد از چند دقيقه فكر كردن ببينم مگه تو نميگي كه پسر خاله ام از قضيه باخبر ه
بهار نميخوام پاي اون وسط كشيده بشه
بهار - تا بيام به كس ديگه رو پيدا كنيم طول ميكشه حال بعد پيدا كردن آيا قبول كنه يا نه
ديدم راست ميگه بنا براين قبول كردم
گفتم چه جوري بهش بگم
بهر بونا ميام ميزنم تو سرت ها عين بچه آدم بهش بگو
باشه ميگمراستي بيا تلافي كارشو سرش در بياريم بهار باشه
گفتم بهار با يه فلش ويروس دار موافقي سيستمش رو داغئون كنيم
بهار كاملا موافقم
بهار من يه دونه دارم فقط توش ويروسه
گفتم باشه اين خوبه
فعلا كاري نداري
بهار - نه مرقب خودت باش
ممنون تو هم همين طور
****
خيلي ديرم شده بود از طرفي ظهر هم كلاس داشتم وكتابخونه هم بايد ميرفتم
اونقدر وسايلم زياد بود كه نميتونستم تند تند بيام
داشتم مسير كتابخونه رو ميامدم كه براي يه چند لحظه ايستادم تا نفس بگيرم
ديدم يكي داره پشت من مياد
اولش اهمييت ندادم
يه هو ديدم داره سمت من مياد تا خواستم وسايلم رو بردارم كه برم ديدم يكي داره ميگه خانوم دانش يه لحظه صبر كنيد ؟
برگشتم اصلا باورش برام سخت بود واقعا خودش بود علييييييي
!!! اولش بهش بي محلي كردم خواستم برم كه مانع رفتنم شد گفت خواهش ميكنم يه چند لحظه
لطفا باريد كمكتون كنم وسايلتون سنگينه نميتونيد اين همه رو تنهايي ببرييد
با اين كه سرم پايين بود ولي تو صدام جديدت بود گفتم نه راضي به زحمتتون نيستم خمدو مبيرم ممنون
گفت زحمتي نيست بزاريد كمكتون كنم
اينقدر اصرار كردئ كه ديگه نتونستم نه بگم
به ناچار قبول كردم
هنوز خيلي راه مونده بود كه به فرهنگ سرا برسيم
بعداز چند دقيقه سكوت خانوم دانش من كتاب كه ديروز يادتون رفت با خودتون ببريد براتون كنار گذاشتم اگه وقت كرديد بيايد ببريد
گفتم - ديگه لازمش ندارم !
علي - براي چي ؟
مگه شما اون رو براي كارتون نمي خواهيد ؟
ميخواستمش ولي ديگه بهش احتاجي نيست !
شما از دست من ناراحت هستيد
جواب شو ندادم !
نزديك كتابخونه كه رسيدم گفتم ممنون از لطفتون ميشه وسايلم رو بديد بقيه اش رو خودم ميبرمعلي - نه ميارم
ديگه داشت اعصاب رو خورد ميكرد به زور جلوي خودم رو گرفتم چيزي بهش نگم
گفتم نه ممنون تا همين جاش هم لطف كرديد
ديگه ديد چاره اي نداره وسايلم رو به دستم داد
موقع گرفتن وسايلم نا خود آگاه دستم به دستش برخورد كرد
يه حس عجيبي بهم دست داد
سريع دستم رو كشيدم
و وسايلم رو گرفتم و به سمت سالن رفتم
ولي سنگينيه نگاههش رو احساس ميكردم
تودلم اونقدر فهش بارش كردم
اعصاب رو خورد كرده بود
بعد از كلي در سخوندن اون روز قرار شد مسعود برام ناهار بياره
موقيعت خوبي بود قضيه رو به بهار تعريف كردم بهار هم گفت خوبه بهم گفت مگه بهش گفتي گفتم نه
همين جوري اتفاقي شد
بهار- از اين به بعد بهش بگو اون برات ناهار بياره ولي قضيه رو هم بهش بگو
گفتم آخه روم نميشه
بهار - رو شودن نيخواد
كفتم ببينم چي ميشه
نزديك ناهار بود كه ديدمخ گوشي ام داره زنگ ميخوره نگاه كردم ديدم مسعود بود
از سالن خارج شدم وجوابشو دادم
سلام خوبي
گفتم خوبم ممنون
بيا پايين غذات رو برات آوردم
باشه الان ميام
رفتم پايين ديدم ايستاده تو راهروي كتابخونه
رفتم پيشش
با گرمي بهش سلام دادم گفت بيا اينم غذات بونا جان
بگير
ازش تشكر كردم گفتم ممنون مسود جان
ديدم داره با تعجب نگاه ميكنه
چيزي شده مهربون شدي گفتم مگه اشكالي داره مهربوني دستي تو موهاش كشيد وگفت نه
دست شو آورد جلو كه بازم خداحافظي كنه
ديدم در همون لحظه علي هم وارد ههرو شد لبا تعجب كه نه تقريبا عصبي شده
همين طور داشت نگاه ميكرد منم كه براي اينكه بيشتر لج ش رو در بيارم به مسعو د دست دادم خداحافظي كردم مسعو د صد ام كرد وگفت بونا گفتم ببرگشتم و گفتم بله گفت عصري ميام دنبالت باهم بريم بيرون گفتم آخه كلاس دارم
گفت ميام دنبالت دم دانشگاه گفتم باشه
ازش خداحافظي كردم بعه سمت بال رفتم ولي سنگينيه نگاه ش رو احساس ميكردم تو دلم اين قدر از حرص خوردنش لذت ميبردم كه نگو..
****
بها ر اون روز باهم نبود به خاطر همين تنهايي رفتم داشتم به سرعت از پله ها پايين ميامدم كه يه هو به شدت با يكي برخورد كردم
نزديك بيفتم دستي مانع افتادنم شد سرم رو آوردم بالا خداي من علي بود
گفتم مببخشيد حواسم نبود
علي - خواهش ميكنم بيشتر مرقب باشيد
تو دلم گفتم همين ام مونده بود كه تو اين حرف رو بهم بزني به تو چه
سريع از كنارش رد شدم و رفتم به سمت دانشگاه
بعد ازتومم شدن كلاسم داشتم از در دانشكاه ميامدم بيرون كه ديدم مسعود كنار ماشينش ايتاده رفتم پيشش و سلام كردم گفت بيا سوار شو بريم
سوار ماشينش شدم و گفتم منوميخواي كجا ببري دادشييي زوباش زو باش همين طور داشت ميخنديد گفتم اصلا نه شم خنده نداشت
گفت سر مخفيه نميگم از من اسرار از اون انكار ديگه چيزي نپرسيدم
ديدم جلوي يه پارك كه خيلي بزرگ بود نگه داشت باهم پيدا شديم
رفتيم به سمت پارك
رفتيم يه جاي دنج پيدا كرديم باهم نشستيم وبعديه هو يادم افتاد به مامانم چيزي نگفتم براي اينكه از نگراني درش بيارم زنگ زدم وبهش گفتم با مسعود اومدم بيرون
گفت باشه مامان فقط دير نكني
باشه خداحافظ
بعداز چند دقيقه سكوت
مسعود گفتم ميتونم يه خواهشي از ت بكنم
مسعود بگو ميشنوم
قضيه رو براش تعريف كردم باتعجب بهم نگاه كرد وگفت حالا براي چي من..به خاطر اين كه تو از اين قضيه باخبري و ميدوني من براي چي ميخوام اين كار رو بكنم
واقعا ا زش متنفرم ميخوام حالش رو بگيرم قبول كرد كه كمكم كنه
رو كردم وبهش گفتم دادشي يه چيزي بگم دعوا م نميكني ؟
گفت بستگي داره حالا بگو ببينم
گفتم قول بده
باشه تو بگو
قضيه صبح و براش تعريف كردم گفتم خيلي خواستم نزارم كمكم كنه ولي خيلي اسرار كگرد
مسعد گفت : اشكالي نداره خواسته كمكت كنه
رو كردم وبهش گفتم بيخود خواسته كمك كنه اعصاب برام نزاشته
خيال كرده كيه !
شخصيت و غرور آدم رو جلوي اون همه آدم خورد كنه بعد بايه كمك فك كرده ميبخشمش
بدون اينكه متوجه بشم اشك هاي بودكه ميامد
همين طور كه داشتم گله ميكردم
ديدم مسعد ميگه تو داري گريه ميكني ؟
اين رو گفت گريه ام شدت گرفت
يه هو ديدم تو بغل مسعود ام
هي سعي ميكرد منوآروم كنه ولي مگه ميشد
يه هو چونه ام رو آورد بالا ومن همين جور كه در حال گريه بودم ديدم داره تو چشمام نگاه ميكنه وبه صورت م داره زل ميزنه و صورت شو به صورت ام نزديك كرد
واز يه بوسه نشوند رو لب هام همين كارش باعث شد ديگه اشكي نريزم از حركتش شوكه شده بودم
ولي براي اولين بار احساس خوبي نداشتم
وبعد ديد م رفت وبا ليوان آب ميوه برگشت يكي رو دادبه دستم و گفت بخور تا فشارت بياد بالا
يخ يخي دختر
وبعد از خوردن آب ميوه دستم رو گرفت و گفت بيا بريم كه دير شد تو راه حرفي بينمون زده نشد و من آنقدر خسته بودم كه كيفم رو تو بغلم گرفتم و خوابيدم آخه عادت داشتم موفع خوابيدن عرسكم رو كه مامانم برام گرفته بود بغل ميكردم و ميخوابيدم ولي تو اون لحظه چون ديگه چيزي پيدا نكردم كيفم رو بغل گرفتم براي يه چند لحظه چشمم افتاد به مسعود كه داره باتعجب نگاه ام ميكنه ولي چون ديگه طاقت بيدار بودن رو نداشتم چشمام رو بستم و خوابيدم
تا اينكه با تكون هاي كسي بيدار شدم ديدم مسعدو ه ميگه پاشو رسيدم
رو كردم بهش گفتم بيا تو گفت كار دارم بايد برم مادرم همون لحظه رسيد وگفت مسعد جان مادر بيا تو استراحت كن گفت سلام خاله نه ممنون كا ردارم بايد برم مادرم گفت باشه بيا يه چند دقيقه بعد برو به اصرار مادرم اومد تو وبعد از خوردن چاي من كه خيلي احساس درد داشتم
نميدونستم باي چيه ؟ رفتم دست شويي ديدم بلهههههههههه
خيلي درد شديدي داشتم اومدم برم اتاقم كه ديگه چيزي نفهميدم فقط احساس كردم كسي منو نگه داشت چشمام رو باز كردم ديدم كه سرم به دستم ست
ديدم مسعود بانگراني داره نگاه ميكنه تا ديد من به هوش اومدم امد كنارم و گفت خوبي بهتري
گفتم من كجا هستم
گفت هيچي فشارت افتاده بود پايين
از حال رفتي
مامان اود بالا سرم گفت مادر خوبي گفتم خوبم الهه دورت بگردم مادر تو كه منونصفه جون كردي ؟
وقتب سرمم تموم شدبه كمك مادرم از تخت امودم پايين و سوار ماشين مسعود شدم سوار سشدم از شدت درد خوابم برد
رسيدم خونه كه مامانم ديد كه ناي راه رفتن ندارم خواست منو بغل بگيره كه مسعود نذاشت اومد جلو منو بغلش گرفت
همين طور كه توبغلش بودم منو برد اتاقم مادرم هم رفت به سمت آشپز خونه تا چيزي براي من درست كنه مسعود كه منورسوند به اتاقم منو گذاشت رو تختم و بهم گفت بيشتر مراقب خودت باش بونا جان . همين طور كه چشمام نيمه باز بود بهش نگاه ميكردم صورتم رو بوسيد و رفت ......
داشتم با بهار براي خودمون برنامه ميچيديم كه درس ها مون رو چه طوري بخونم كه زمان كافي داشته باشيم امتحان هامون داشت شروع ميشد وداشتي م براشون يه فكري ميكرديم
با بهار تصميم گرفتيم كه از ايم به بعد زودتر بيايم كتابخونه و بيشتر بمونيم
بعد از تموم شدن برنامه مون رو بهار كردم و گفتم راستي بهار داستانت به كجا رسيد
بهار- يه داستاني نوشتم كه خيلي خوب شده فكر نكنم كسي بتونه ايراد بگيره
رو كردم و بهش گفتم بهار يعني رو اين ج.حه خروس كم ميشه
بهار - فك كنم داستان رو دادكه بخونم همين جور كه مشغول خوندن بودم داستانش خيلي جذاب بود در همين حين بهار داشت توضيحاتي راجع به داستانش ميداد كه من اصلا حواسم بهش نبود كه يه هو با صداي تقريبا بلند صدام كرد و گفت بوناااااااااااا با تو ام كجايييييي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم هههمين جا
معلومه
بهار داستانت خيلي قشنگه پس فردا اين جوجه خروس آچمز ميشه
دوتايي به اين افكار شيطاني خنديديم
واقعا هم خنده دار بود
رو كردم به بهار گفتم از الهه و آرام چه خبر نيومدن كتابخونه
گفت چرا خبردارم امروز كلاس دارن بعداز ظهر ميان گفتم پس تا اونا بيان بيريم درس بخونيم كه اين ها بيان ديگه درس مرس تعطيل ميشه ميشناسيشون كه
بهار هم خنده اي كرد و گفت آره ميشناسمشون ......
****
اون شب خيلي دير خوابيدم داشتم درس هام رو ميخوندم استرس بدي داشتم
به خاطر همين سعي كردم بادرس خوندن كمش كنم
همين جور كه مشغول خوندن بودم يه هو فكرم رفت سمت علي نميدنم براي چي ؟
آخه من نسبت بهش هيچ حسي نداشتم
برام شده بود يه سوال براي چي در برابر اين همه بلايي كه ماد ير اين آورده بودم انگار نه انگار .....
ولي بي خبر از اين كه قراره چه اتفاقي بيوفته .....
سعي كردم ازفكرش بيام بيرون ديگه داشتم خسته ميشدم چشما م باز نميشد
نگاه به ساعت كردم ديدم 3:30صبحه سرم گذاشتم رو بالش ديگه چيزي نفهميد
خواب بودم كه با صداي اذان ازخواب بلند شدم پاشدم وضو گرفتم
نماز خوندم سرم رو به سجده گذاشتم شروع به دعا كردن كردم
نميدنم تو اون لحظه يه بغض بدي گلوم رو گرفت يه هو زدم زير گريه بي دليل
خودمم نميدونستم براي چي دارم گريه ميكنم ولي هرچي بود بهم آرامش داد
ديگه هر كاري كردم خواب ام نميومد شروع كردم به درس خوندن كهئ چشمم افتاد به ساعت ديدم ساعت 7 صبح شده
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه تا صبحونه رو آماده كنم كتري پر آب كردم گذاشتم رو گاز وبعد رفتم يخچال رو باز كردم پنير وكره و مربا رو رو ميز گذاشتم چاي رو دم كردم و رفتم تا حاضر بشم وسايلم رو جمع كردم و حاضر شدم
امدم تو آشپز خونه ديدم نون نداريم آخه من عادت داشتم صبحونه نونش تازه باشه به هم ميچسبيد پاشدم رفتم بيرون دوتا بربري گرفتم و امدم
ديدم مامانم تو آشپزخونه ست رفت واز پشت بغلش كردم با ديدن من تو اون حات تعجب كرد گفتم چيه مگه ...
خورفتم نون تازه گرفتم خو مامانم رو كرد و بهم گفت دارم ميبينم ولي تعجب من از اين كه از تو بيعده بري صبح كله سحر نون بگيري رو كردم گفتم ماماننننننن داشتيممممممم خنديدم وگفتم خوب ديگه يه وقتاهايي پيش مياد شوما زياد جدي نگير مامانم خندهد اي كرد وگفت ميدونم ..
صبونه ام رو خوردم و داشتم آماده ميشدم كه برم كتابخونه
ديدم بنيانين خوابه رفتم سمتش يه بوسش كردم همين كه بويژسش كردم ديدم چشماشو باز كرد
باهمون دستاي كوچولوش منو تو بغلش گرفته منم بغلش كردم و دوتا ماچ اس كردم همين جور كه تو بغلم بود بردمش پيش مامانم گفت مامان اي زلزله تون رو بگيريد كه من ديرم شده مكامانم خندهاي از سر تمسخركرد و گفت آخي بميرم توكه اصلا از اين كارا بلد نيستي من يه قيافه اي مظلومانه به خودم گرفتم مو گفتم مامان من اصلا نميدانم شيطنت را با چه تي مينويسنش من به ساكتي صدا از ديوار در مياد اما از من نه من همشو تكذيب ميكنم
مامان گفت تو راست ميگي گفتم.... به هر حال ديگه .... ولي خداي تو شيطنتون بودم زييييييييييييييياددددد به مامانم گفتم غذا رو اگه ميشه خودتون بياريد
نه نميتونم بونا خودت كه ميدوني بنيامين رو چي كارش كنم بعدشم امروز وقت دكتر داره مه واكسنش رو بزنه
ميدم مسعود مياره اون كه مسيرش اون طرفيه آخه اون بعد از كارش ميره باشگاه كه نزديك كتابخونه ست
ديدم چاره اي ديگه اي ندارم زبوني يه باشه اي گفتم و
تو دلم اصلا دوست نداشتم مسعدو رو ببينم
با اين كه با هاش راحت بودم اما ديگه نميخواستم ببينمش وارد كتاب خونه شدم كه با يه صداي برگشتم به عقب .....
ديم آقاي شريفيه با يه قيافه اي جدي اهمراه با اعصبانيت
رو كردم بهش گفتم با من كاري داشتييد با يه صداي كه تتقريبا بلند بود گفت مگه غير از شما كس ديگه اي هم هست
ديگه ساكت شدم منتظر بودم ببينم كه چي ميگه
ببينيد خانوم دانش چند تا از بچه هاي سالن از دست شما اعتراض كردن چشمانم چهار تا شده بود....
خدايا من كه كاري نكردم اين چي ميگه ....
رو كرد و بهم گفت اين بار تذكر دادذم ولي سري بعد به مدت يك هفته نميتونيد از كتابخونه استفاده كنيد
ديدم ديگه ساكت نموندم
شروع كردم گفتم ببخشي آقاي شريفي اولا اين كه من هيچ وقت تو سالن حرف نميزنم و اگه هم حرفي داشته باشم اين قدر ميفهمم كه بايد برم بيرون
اون قدر جديت تو حرف هام بود كه ساكت شد
وديگه حرفي نزد
من گفتم همه بچه هاي تو سالن منو ميشتاسن وميدونن كه من آدم كم حرفي ام
بدون هيچ حرفي رفتم بالا ولي از نگاه ش معلمو بود خوشش مياد رو اعصاب من پياده روي كنه
تودلم گفتم خدا امروز رو به خير كنه ....
وقت ناهار شد ديدم محمد ي امد بالا و منو صدا كرد فت خانوم دانش پايين با شما كار دارن گفتم بهار فك كنم مسعوده ميشه تو بري غذارو ازش بگيري من نميخونم ببينمش
بهار رو كرد و گفت تا كي ميخواي ازش فراركني گفتم بهار ازسر اون قضيه كه صورت رو بوس كرده د يگه روم نميشه ببينمش
تو رو خدا تو برو
بهار به اجبار قبول كرد رفت پايين و غذارو گرفت واومد بالا
ديدم قيافش تو هم رفته شده گفتم بهار چيزي شده
با همون قيافه رو كرد و بهم گفت از اين به بعد خودت برو پايين و غذا تو بگير من همين جور متعب داشتم نگاهش ميكردم كه ......
با حالت تعجب داشتم به بهار نگاه ميكردم همين جور كه داشت ميرفت سمت سالن رفتم جلوش رو گرفتم بهار خواهش ميكنم بگو چي بهت گفت كه اين قدر ناراحت شدي
ديدم رو كرد و بهم گفت حالا بيا بريم يه چيزي بخوريم بهت ميگم
قول دادي ؟
باشه ميگم
بعد از تموم شدن ناهارمون روكردم و بهش گفتم قولت كه يادت نرفته
خنده اي كرد گفت نه پس بلند شو بريم لابي برا تعريف كنرفتيم سمت لابي
يه جا پيدا كرديم نشستيم گفتم بگو ميشنوم
قبل از اين كه شروع كنه بگه چي شده گفت بونا يه سوال چرا با مسعود اين طوري رفتار ميكني ؟
رو كردم وبهش گفتم تو بگو بهت چي گفت ميگم
بهار- وقتي رفتم پايين اولش حواسش به من نبود ولي تا منمو ديد تعجب كرد
و كاملا از قيافه اش ميشد فهميد كه چقدر شوكه شده فك كنم انتظار نداشت كه منو ببينه
با لحني كه توش جديت بود رو كرد و بهم گفت
خود بونا كجاست چرا خودش نيومد پايين نميتونست بياد خودش غذا شو بگيره
؟؟
هيچي نگفتم فقط سكوت كردم
بعد از اين كه غذارو. ازش گرفتم بهم گفت بهش بگيد از اين به بعد خودش بياد پايين دوست ندارم كس ديگه اي بياد نارحت نشين ولي كلي گفتم
رئ كردم به بهار گفتم تموم شد همين بود
اره
حالا نوبت توست كه بگي براي چي اين جوري رفتار ميكني
فقط قول بده بين خودمون بمونه
باشه مگه تا الان غير از اين بوده
نه ولي همين جوري گفتنم
شروع كردم به تعريف كردن از اونجا كه اون روز با شريفي بحث ام شد منم باحالت گريه از كتابخونه زدم بيرون
ديدم گوشي ام داره زنگ ميخوره كه ديدم مسعود داره زنگ ميزنه
واقعا حوصلش رو نداشتم
ديدم ول كن نيست
جواب دادم متوجه حالم شد و بهم گفت كجايي بگو من ميام دنبالت به سختي بهش گفتم دم كتابخونه اغم چون واقعا قادر به حرف زدن نبودم
بعد از 5 دقيقه رسيد اصلا متوجه حظورش نشدم
كه صدام كرد
واقعا از ديدن قيافه ام تعجب كرد ه بود منو برد يه جاي دنج و بعد اومد كنارم نشست و گفت نميخواي بگي چي شده نميتونستم حرف بزنم بغض بدي راه گلوم رو بسته بود
كه يه هو احساس كردم تو بغلش ام كه سعي داره منو آروم كنه
ولب بي فايده بود كه يه هو چونه ام و گرفت بالا مزل زد تو چشمام كه يه لب هاشو گذاشت رو لب هام
از حركتي كه كرده بود واقعا شوكه شده بودم زبونم بند اومده بود
بعد از چند دقيقه سكوت رو كرد وبهم گفت بيا برسونمت خونه اره دير ميشه
تو را ه هم سكوت محض بود
وقتي رسيديم دم خونه به اسرار مادرم اومد بالا
اين قدر عصبيي بودم كه مكتوجه دردي كه داشتم نشده بودم تا اومدم برم اتاقم ديگه چيزي نفهميدم كه منورسوندن بيمارستان وبعد از وصل سرم اومدم خونه
همين
ديدم بهار داره با تعجب نگاه ميكنه نگاههش نگاه عادي نبود معتا داشت رو كردم بهش گفتم بهار توكه منوميشناسي من اهل اين جور چيزها نه بودم نه هستم
با خندهاي كه رو لب هاش داشت بهم گفتم ميشناسمت
پس چرا اين جوري نگاه ام ميكني
يه سوال
بپرس
ناراحت نميشي
نه
نكنه مسعود به تو علاقه داره ؟؟؟؟؟؟
چشمانم 4تا شده بود بعار چي ميگي حالت خوبه من به مسعود به چشم برادر نگاه ميكردم ولي با كاري كه كرده ديگه بهش اعتماد ندارم وفقط ميتونم با هاش يه نسبت فاميلي داشته باشم
بهار- ولي بونا سعي كن كاملا عادي باهاش رفتار كني وكامال بي تفاوت ويواش يواش رفتار ت رو عوض كن چون به اين شدت هم خوب نيست
بدتر ميشه
باشه ممنون از راهنماييت ولي بهار وافعا سبك شدم
اي كاش زودتر بهت ميگفتم
خيله خوب تا نيومدن بهمون گير بدن پاشوبريم توسالن
بهار بونا بله ولي خودمونيم ها يه عروسي ميافتاديم ها خسيس
تا اومدم بگيرمش در رفت گفت ام من تو رو تنها منيبينم رو كرد و بهم گفت حالا ..
همين جور كه سرم به درس بود ديدم ساعت 8 شده رفتم سمت بهار ديدم حواسش نيست
گفتم بهترين موقيعت براي تلافي يه ازپشت بهش نزديك شدم وگفتم داشتي چيكار ميكردي يه هوبرگشت سمتم وگفتم خدابگم چي كارت كنه داشتم سكته ميكردم گفتم حقته گفت تلافي بود يه چيز تو همين مايع ها حالا زياد غر نزن پاشو بريم دير شد وسايل مون رو جمع كرديم همين كه امديم از پله ها پايين يه هو چشمم افتاد .....
همين جور كه با بهار داشتيم از پله ها مي آمديم كه يه چشمم افتاد به مسعود كه نزديك كتابخونه داره با دوستاش حرف ميزنه رو كردم به بهار گفتم : اين يه دونه رو كم داشتم حالا چيكاركنم اصلا نميخوام ببينمش يا باهاش رو در رو بشم
بهار- يه راه حل بگو ميشنوم
بيا خودتو بزن به بي خيالي البته منظورم اين كه يه جوري وانمود كن كه اصلا نديديش
بهار اگه متوجه من شد چي ؟
خوب بشه قرار نيست كه تو از دستش فرار كني ؟
بعدش هم كاملا عادي رفتار كن
باشه فط خيلي ميترسم
بونا لولو خورخوره كه نيست
همين جور كه سعي ميكردم يه جوري رد بشم كه منو نبينه
همين كه اومدم بريم احساس كردم يكي داره صدام ميكنه خانوم دانش يه لحظه برگشتم وديدم شريفي
تو دلم گفتم گل بود به سبزه نيز آراسته شد
گفتم بله كاري داشتيد
بله
كارتون نميخواهيد بگيريد واي اصلا حواسم نبودكتاب خونه تاساعت 4 بيشتر باز نيست
استثنا به خاطر امتحانات ساعت شو تا ساعت 8كتابخونه باز ست وهر روز يكي مومنه وكارت هاي بچه ها رو مسول ها ميگيرن كه كارت هاي مارو هم گرفته بود
رفتم تا كارت ها رو بگيرم همش فكرم برون بود كه منومسعود نبينه
كه با يه صداي به خودم اومدم ديدم شريفي خانوم دانش كجاييد چند دقيقه ست دارم صداتون ميكنم منم كه همل شده بودم بل بل بله همين جا
كارت هارو گرفتم
رفتم سمت بهار گفتم بيا كارت تو بگير
با هم به سمت در خروجي رفتيم كه
ديدم مسعود با دوستاش تقريبا نزيك در خروجي ان بودن اينكه نگاهي كنم
سريع از كنارشون با بهار رد شدم همش استرس داشتم كه منو ديده باشه
رو كردم و به بهار گفتم بهار مارو كه نديد ؟
نه چون اون لحظه كه ما داشتيم رد ميشديم پشتش به ما بود فك نكنم مارو ديده ياشه
تو دلم يه نفس راحت كشيدم و خدا رو شكر كردم كه منو نديد
رسيدم نزديك كوچه مون كه از بهار خداحافظي كردم گفتم بهار ممنوم بابت راهنماييت
بهار قابلي نداشت
زنگ خونه رو فشار دادم تا در باز بشه از فرصت استفاده كردم گفتم حالا كه كسي تو كوچه نيست منم شروع به باز كردن دكمه هاي مانتوام كردم خدارو شكر لباسي كه از زير پوشيده بودم بلند بود
يه هو در باز شد
خداي من نه اين امكان نداشت
ديدم مسعود در رو برام باز كرده
اينقدر شوكه شده بودم كه نميتونستم حرف بزنم ولي ياد حرف بهار افتادم كه بهم گفته بود كاملا عادي رفتار كن
همين جور كه وارد خونه شدم سرم رو آوردم بالا گفتم سلام پسر خاله
خوب هستيد
ديدم قيافه اش شبيه يه علامت سوال شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا وارد شدم دييدم بنيامين اومد سمتم سام آ ژي
سريع گرفتمش بغلم و يه ماچ آب دار از لپ ش كردم سلا داد شي چطوري قربونت برم فدات شم
ديدم سريع آستين لباس شو زد بالا گفت
آژي ببين اوف شدم الهي قربونت برم عيب نداره بزرگ يشي ياد ميره
گذاشتمش زمين و رفتم سمت آشپزخونه ديدم مامانم و خاله ام اونجا هستن دارن با هم حرف ميزنن رفتم مامانو بغل كردم سلام ماماني خودم چطوره خوبم دختر گلم خوبي مامان
بعد به سمت خاله ام رفتم و يه سلامي هم عرض كردم گفتم فعلا با اجازه من برم لباس ها مو عوض كنم
از پله ها رفتم بالا كه بهدر اتاقم رسيدم و احساس كردم كسي داره پ1شت سرم مياد قلب ام داشت مي آمد تو دهنم كه برگشتم ديدم مسعوده بدون
اينكه بهش محل بدم در اتاقم رو باز كردم و رفتم اتاقم
كه ديدم داره در ميزنه گفتم كيه منم مسعود ميتونم بيام اتاقت ديدم
دست بردار نيست گفتم نه نميشه
چرا
خداي من چي كار كنم كه يه هو گفتم مگه نديديد من با لباس بيرون اومدم اجازه بيديد ميام
كه بعد از چند ثانيه صداي قدم ها شو كه داره ميره از پله ها پايين رون شنيدم خدايا من اينو چيكارش كنم كاش ميشد اتاقم بمونم ونرم پايين
همين جوري كه داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه ديدم نميشه هر كاري كنم زشته بايد برم
لباسم رو عوض كردم يه لباس آبي آسماني ام كه آستينش كار شدهد بود با يه شلوار لي سرمه اي پوشيدم و موهامو با كش بستم و يه رژ صورتي كم رنگ و مداد چشم ردم و تو آيينه كه نگاه كردم خوب شده بودمويه شال
سفيد سرم كردم و رفتم پايين
ديدم مسعود رو مبل نشسته داره تلويزيون ميبينه يه هوبرگشت سمتتم و گفت سلام بونا خانوم تحويل نميگيري
من يه جاب كوتاه بهش دادم كه ديگه نتونه چيزي بگه گفتم نه اين حرف ها چيه .
ديدم كه ديگه ساكت شد ولي سنگينيه نگاهش رو احساس ميكردم
سريع بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه كه به مامانم كمك كنم گفتم مامان كاري داري بگو من انجام ميدم كه مامانم نه گذاشت نه برداشت و بهم گفتم
نه مادر بروپيش كه مسعود تنهاست
تودلم هزار بار خودم رو لعنت كردم كه چرا تقاضاي كمك دادي آخه مي مردي حرف نميزدي
با يه حالت كلفگي كه توش عصبانيت هم باشه رفتم تو سالن كه ديدم حواسش به تلويزيونه داره فوتبال نگاه ميكنه
كه يه هو بنيامين اومد پيشم گفت آژي من خواب مياد خو
الهي قربو.نت برم بيا بغلم كه رو كردم به مامانم گفتم مامان بنيامين غذا خورده جون خئوابش ميادميخوام بخوابونمسش
مامان گفت آره شام شو خورده برو مادر بخوابونش همين جور كه بنيامين تو بغلم بود محكم بغلش كردم و گفتم الهي آژي گبونت بره دادشي خودم
واقعا بنيامين به دادم رسيد
كه ديدم قيافه شو داره لوس ميكنه من تو بخلت بخافم
ديگه خودتو لوس نكن بردمش اتاقم و رو پام گذاشتمش كه بعد از يه نيم ساعتي خوابش برد چون بنيامين خوابش سبك بودگذاشتم كه قشنگ خوابش سنگين بشه
كه وقتي مطمن شدم از رو پام برش داشتم وگذاشتمش رو تخت
ديگه خودمم حوصله پايين رفتن نداشتم ديديم نميشه بچاره اي نيست بايد برم
از پله ها اومدم پايين كه ديدم كسي حواسش به من نيست از فرصت استفاده كردم و رفتم سمت بالكن
هميشه وقتايي كه كلافه ميشدم يا بي حوصله ميرفتم تو بالكن و براي خحودم آروم آروم شعر ميخوندم
تو بالكن بودم وداشتم شعر ميخوندم نميدنم كه چطور شد كه يه هواين شعر سهراب به ذهنم رسيد و شروع به خوندنش كردم
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.
قايق از تور تهي و دل از آرزوي مرواريد .
همچنان خواهم راند .
نه آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا- ژرياني كه سر از آب بدر مي آرند
.در آن تابش تنهايي ماهيگيران
مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان .
همچنان خواه راند
همچنان خواهم خواند
دور بايد شد .دور
مردآن شهر اساطير نداشت .
زن آن شهر به سر شاري يك خوشه انگور نبود.
هيچ آيينه ي تالاري .سرخوشي ها را تكرار نكرد .
چاله ها آبي حتي مشعلي را ننمود .
دور بايد شد دور .
شب سرودش را خواند
نوبت پنجرهاست .
هم چنان خواهم خواند .
همچنان خواهم راند
بازدوباره با خودم اين بيت رو تكراركردم
دور بايد شد دور
دور بايد شد دور
اصلا متوجه اشك هايي كه داشت از صورتم چكه ميكرد نشدم
فقط خيس شو احساس كردم
ولي هر چي كه بود آروم شده بودم
سريع اشك هامو از صورتم پاك كردم كه كسي متوجه نشه
يه نفس عميق كشيدم همين كه برگشتم ديدم مسعود ايستاده دم بالكن داره منو نگاه ميكنه
انگار از اول شعر منو تا آخر شو گئش كرده بود نگاه ش مكه اين رو ميگفت
اصلا به روي خودم نياوردم همين كه خواستم از در برم تو اتا
رمان آن روی ديگر عشق
فصل ۴
فصل ۵
با بهار داشتيم به سمت پله ها ميرفتيم تو دلم خوشحال بودم براي اينكه امروز همه يه جورهايي حال شو داشتن ميگرفتن ..
رو كردم به بهار گفتم بهار بيا بيا بريم يه چيزي بخوريم فقط يه لحظه بيا بريم من اين كتاب رو تحويل بدم بريم رفتم به قسمت امانات كتابخونه
كتاب رو از كيفم بيرون آوردم راستش دلم نميخواست كتاب رو تحويل بدم همين جور كه داشتم بهش نگاه ميكردم گذاشتمش رو ميز گفتم بفرماييد اين كتاب رو تحويل آوردم
كتاب رو از رو ي ميز برداشت و بهش تاريخي كه پشت كتاب نوشته شده بود نگاهي كرد با يه لهني كه توش عصبانيت باشه گفت خانوم اين چه وضعشههههه يعني چي شما وقتي كتاب ميگيريد نگاه به تاريخ برگشت كتاب نميكنيد سهل انگاري هم حدي داره ..
من كه ديگه ماتم برده بود ديدم اين جوري نميشه كه بهش اجازه بدم هر چي دوست داره به من بگه
تمام جرات ام رو جمع كردم وگفتم ميشه تاريخ پشت كتاب رو ببينم
كتاب رو داددستم رو گفت بفرماييد خودتون ببينيد !
تاريخ پشت كتاب رو ديدم و ازش پرسيدم ببخشيد آقاي شريفي اممروز چندمه
براي چي ميخواهيد اگه براي مبرا شدن از كاري كه كرديد ميخواهيد هيچ فايدهاي نداره
منم با يه لهن جدي گفتم شما بگيد
گفت امروز 12 ست
ديدم تاريخ تحويل كتاب 14 ست دهن ام وا مونده ود
اولش فك كردم اشتباه ديديم
بعد ديديم نه
كاملا درسته
رو كردم و بهش گفتم ببخشيد آقاي شريفي تاريخ امروز 1 2 است
تاريخ پشت كتاب 14 است
يعني من دو روز جلوتر كتاب رو آوردم وفك نميكنم كه اين معني اش سهل انگاري باشه
كتاب رو از دستم به يرعت گرفت و ديدد
و با يه لهني كه توش معذرت خواهي باشه گفت
ببخشيد خانوم دانش حواسم نبود اين قدر سرم شلوغخ متوجه اين موضوع نشدم
ولي شما هم بايد هميشه كتاب هارو سر وقت بياريد تحويل بديد
من و كه ديگه كاردئ ميزدي خونم در مي آمد
كم مونده بود بزنم دكورشو بيارم پايين
به خودم مسلط شدم وگفتم حتما كتاب از گرفت
منم بدون اين كه نگاهش كنم از ائن جا زدم بيرون تو دلم هم هرچي فحش بلد بودم نثارش كردم ...
رفتمم سمت بهار كه ايستاده بود تا من بيام
يه نگاهي بهم كرد و گفت چيزي شده قضيه رو براش تعريف كردم و گفتم بيچاره مشكل داره بنده خدا با خودش درگيره
يه چشمم افتاد به ساعت گفتم بهار من برم نمازم رو بخونم الان ميام بهار هم گفت من ميرم يه چيزي براي جفت مون بگيرم ميام گفتم باشه برو
***
نمازم رو خوندم و ديدم بهار نشسته تولابي كنارش نشستم ديدم دو تا شير كاكاو و كيك گرفته باهم خورديم و وبعد به سمت سالن رفتيم درس خونيدم
وبعد از چند ساعت به قول خودمون خر زدن رفتم پيش بهار رو گفتم بهار بيا بريم امروز واقعا خسته شديم
وسايلمون رو جمع كرديم رفتيم پايين
كه يه هو يكي صدام كرد وگفت خانوم دانش يه لحظه برگشتم ديدم داره منوصدا ميكنه و باهام كارداره رفتم پيشش هنوز از دستش ناراحت بودم
كه گفتم بفرماييد با من كاري داشتيد
بله
خواستم بگم اگه ميشه فلش رو فردا بيلريد كه من اطلاعات رو بهتون تحويل بدم سرم رو انداختم پايين و گفتم ممنون مرسي نيازي نيست خودمون يه كاريش ميكنيم
يه لحظه نگاه ام افتادبهش كه ديدم داره ميخنده
از خنده اش تعجب كردم كه انگار متوجه تعجب من شده باشه گفت ببخشيد خانوم دانش وقتي ناراحت ميشيد خيلي بامزه ميشيد يعني رفتارتون هم جالب ميشه تو دلم گفتم همين مونده بود كه اينم راجع به من نظر بده خدا به خير بگذرونه از فردا برنامه پيادهروي رو اعصاب من ميذاره خدا به من رحم كنه با يه آدم ديوانه طرف شدم ؟
رو كرد و بهئمن گفت نياز كه هت به هر حال شما به اين اطلاعات نياز داريد پس فردا يادتون نره
مجبور شدم قبول كنم .....
رفتم سشمت بهار باهم به سمت در خروجي رفتيم وبعد تو راه كلي حرف زديم منم قضيه رو براش تعريف كردم باهم كلي اداشو در آورديم كه يه هو ديديم از كنارمون رد شد آخه تو فرهنگ سرا بوديم وداشتيم به سمت در خروجي فرهنگ سرا ميرفتيم با بهار اولش تعجب كرديم بعد پرتي زديم زير خنده اين قدر خنديديم كه اشك از چشمام اومد آخه هر وقت كه خيلي ميخنديدم از چشمام اشك ميامد با بهار سعي كرديم جلوي خنده مون رو بگيريم بعد از چند دقيقه سكوت رو كردم و به بهار گفتم خدا فردا رو به خير كنه
بيخال اكشال نداره اين همه اون اعصاب ما رو خورد كرد يه بار هم ما اعصاب ائن رو خورد كنيم
هميشه شعبون يه بار هم رمضون
نزديك كوچه مون شديم واز بهار خداحافظي كردم و رفتم خونه
زنگ و زدم مامان در و بازكرد و منم وارد خونه شدم كه ديدم چند تا برگه دست بنيامينه كه داره اون هارو به صورت كاملا حرفهاي هم زمان هم تف مالي ميكنه وهم مچاله
تو دلم گفتم خدا يا برگه هاي من نباشه كه من تحمل ندارم
همين جور كه نزديك شدم ديدم بله برگه هاي منه چند تا از ورق هايي كه مربوط به جزوه يكي از درس هام ميشد رو تف مالي كرده بود
از طرفي تو مرام ما دست رو بچه دراز نميسه پس مجبور شدم خود خوري كنم برگه هايي رو كه از دستش قصر در رفته بودن رو برداشتم بعد رو كردم و بهش گفتم بچه بد !
هنوز چند قدمي نرفته بودم كه احساس كردم يكي پاچه شلوارم رو گرفته برگشتم ديدم بنيامينه ..
هميچين نگام كرد طاقت نياودم سريع كنارش نشستم با همئن زيبونبچگيش گفت آژي ببشيد منم سريع بغلش كردم وگفتم قربون دادشي ام برم من ولي ديگه اين كار رو نكن بشه قول
قول ديه نميكنم ديدم نگاهش يه جوريه كه گفت آژي تو با من بازي نميكني
همين طوري كه تو بغلم بود با اين كه خسته بودم ولي هنوز انرژي داشتم گفتم دادشي با يه بازي هيجاني موافقي برق شادي و شرارت از چشماش به وضوح ديده ميشد سريع بردمش اتاقم بعد از تعويض لباس هام شروع كردم با هاش دعوا كردن
دعئا مخون اين وري بود كه با يه دست همديگ رو ميزديم وهر كي دستش رو كنار ميكشيد بايد بيشترهر چي اون طرف ميگفت گوش ميكرد من بي اختيار دستم و كشيدم بنيامين كه تو اين بازي نميشد سرس رو كلاه گذاشت سريع گفت قفول نيست بايد به كولي بدي هرچي گفتم دادشم من خسته ام بيا و با يه جايزه قضيه رو حل كنيم قبول نكرد به اجبار سوار كولم كردمش و هواپيمات بازي ميكردم كه تقريبا سرو صدامون كل خونه رو برداشته بود كعه يه مامان اومد در اتاق باز كرد و يه نگاهي به جفت مون انداخت و گفت اينجا چه خبره ؟
منو بنيامين كه شوكه شده بوديم يه هم زمان زديم زير خنده .. مامانم گفت خدا يه عقل بهت بده بونا
****
صبح دنبال فلش هام گشتم آخه دوتا فلش داشتم يكي ش ستازه گرفته بودم ولي اون يكي يه مقدار ويروسي بود البته زياد مطمن نبودم كه ويروس داشته باشه هر چي گشتم پيداش نكردم كه آخر سر چشمم افتاد به هخمون فلش كه فك ميكردم ويروس داشت كه داشت اولش نميخواستم برش دارم كه يه هو يه فكر شيطاني به ذهنم خطور كرد فلش رو برداشتم و بعد يه آبي به صمرتم زدم وبعد از آماده كردن وسايلم صبحونه مختصري خوردم و رفتم سمت فرهنگ سرا
مشغول درس خوندن بودم كه ديدم بهار اومد سمتم و گفت بونا چي شد فلش رو آوردي راستي منم يه سري مطلب پيدا كردم كه منم گفتم بهار يه چيز بگم از طرز حرف زدنم فهميد چه خبره؟
دوباره چه نقشه اي براي اين جوجه خروس داري ؟
هيچي غفقط فلشي كه براش آوردم بهار فك كنم ويروسيه مطمن نيستم كه سالم باشه
بهار گفت بي خيال عيب نداره تا اون باشه تو مسالي كه بهش ربط نداره دخالت نكنه اگه سيستمش خراب شه چي؟ فوقش اسكن ميكنه راستش نميدوستم اون روز چم شده بود همش دوس داشتم اذيتش كنم وبعد به سمت بچه ها رفتم الهه و آرام نقشه رو به اون هاگفتيم واز اتفاقاتي كه تو اين چند روزع سرش آورده بودي م تعريف كرديم وخنديديم كه الهه كفت بچه ها چي چيزي ميگم ولي بين خودمون بمونه ما هم كه كنجكاو سر تا پا گوش كه اين ميخواد چي بگه ؟
اون روز كه شما كلاس داشتين رفته بودين من تازه وترد كتاب خونه شده بودم كه اين ج.جه خروس به من گير دادكه چرا كارتت رو نياوردي خلاصه بعد از كلي حهر وبحث ايشان رضاييت داده و مارا نيز شرمنده خوساخته و اجازه دادند كه ما از كتابخونه بمونم منم كه خيلي رفتارش بهم خورده بود تو ذهنم يه نقشه اي كشيدم كه بعد وقت ناهار رفتم كتابي رو مه براي تحقيق ام ميخواستم بگيرم تو دنهم هم آدامس بود كه ديدم نيست رفتم كنار صندليش و آدادمسرو چسبوندم بهش
رفتم بعد از رفتن
بعد از يه چند دقيقه اي كه دوباره براي كتاب اومده بودم پايين واقعا قيافه اش ديديني بود جا تون خالي حسابي عصبي بود وقتي كه خواستم كتاب رو بگيرم همش دنبال بهونه بود سرم دادبزنه
منم كاملا ريلكس كتاب رو گرفتم و اومدم ما كه ديگه از خنده رودبر شده بوديم
الهه گفت بچه ها يه چيز بگم منو نميزنيد بگو دوباره چه گندي زدي ؟
بچه ها فك كنم فهميده كه ما اون اذييت ميكنيم همه با يه حالتي نگاهش ميكرديم كه ديدم داره آب دهن شو با ترس قورت ميده گفت به خدا كار من نبود كه ما همه باهم گفتيم الهه ميكشيمت
ميگم كار من نبوده حدس ميزنم الهه راست شو بگو فك كنم كسي بهش گفته يا خود ش فهميده حتما تو تابلو بازي در آوردي
نه باور كن اين جوري نبوده كه من گفتم بگو پس چرا تو اين چند روزه به ما گير ميده ..
مگو فهميده مهم نيست اصلا به روي خودتون نياريد از اين به بعد ديكگه قضيه اذييت كردن منتفيه فقط خودم حالشو ميگيرم نميخوام كسي براش دردسر بشه
با بهار رفتيم پايين كه ديدم يه جوري به من زل زده كه انگگار تا حالا منو نديده نگاهش يه نگاه معمولي نبود به بهار گفتم بهار اين چشه چرا اين طوري نگاه ميكنه نميدونم
رفتيم پيشش و بعد از سلام دادن كه جواب سلاممون رو همچين گرم وصميمي جواب دادكه من تعجب كردم وبعد گفتم اينم فلشي كه خواسته بوديد راستي شرمنده كه بهتون زحمت داديم
خواهش ميكنم فقط ميشه بگيد اين فلش بابت چيه
مخم هنگ كرده بود نميدونستم چي بگم خودتون ديروز گفتيديد كه برا مون يه سري اطلاعاتي كه راجع به خانه خانه هاي طبابايي ها كه تو كاشان هست براون اطلاعات مياريد وراجع به يك سري آثار باستاني كه تو اين شهر هست
انگار تازه متوجه حرف هم شده بود ولي نگا هش يه نگاه مرموز بود فلش رو گرفت و معذرت خواهي كرد بابت اين كه فراموش كرده بود
بعد رو كرد و گفت خانوم دانش اگه اشكال نداره فردا بيا فلش تو بگير
از لهنش تعجب كردم اون هيچ وقت اين طوري حرف نميزد
كه بعد همين طور كه داشتيم ميرفتيم يه گفت يه لحظه خانوم ها
برگشتيم كه بهمون گفت كه فرهنگ سرا يه اردوي سفر به كاشان رو گذاشته گفتم بهتون بگم كه ديدم به دردتون ميخوره
منو بهار از ذوق مون رو پا بند نبوديم كه من گفتم ممنون از لطفتون خواهش ميكنم وظيفه بود با بهار به سمت سالن رفتيم
هنوز تو راه بودم داشتم ميا مدم فرهنگ سرا وميرفتم فلش رو از جوجه خروس ميگرفتم دل تو دلم نبود نميدونم براي چي ؟ تا حالا يه همچين حسي نداشتم ..
ولي از اين كه اذييتش كنم بدم نميامد ...
وارد فرهنگ سرا شدم هنوز بهار نيومده بود رفتم سمت امانات كتابخونه همين جور كه داشتم ميرفتم ديدم نيست خواستم برگردم كه يكي صدام كرد برگشتم ديدم از اتاقي كه كنار قسمت امانات بود اومدبيرون
قيافه اش معلوم بود عصبيه تو دلم گفتم خدايا خودت به خير بگذرون
هنوز حرفي نزده بودم كه يه هو با حالت عصبانيت رو كرد و بهم گفت
خانوم دانش ميدونيد چه بلايي سر من آورديد
همين تو ر بهت زده داشتم نگاهش ميكردم خانوم دانش فلش كه ديروز بهم داده بوديد ويروسي بود نزديك بود تمام اطلاعات تو سيستم ام پاك كنه به هر زوري كه بود نذاشتم بليي سر سيستمم بياد
نمدونم شما وقتي فلش مياورديد چكش نكرديد واقعا كه خانوم من قصدم لطف به شما بود ولي مثل اينكه شما جواب لطف ديگران رو اين طوري جواب ميديد ..
من كه ديگه نزديك بود بزنم زير گريه
با هر بدبختي بود جلوي خودم رو گرفتم كه گريه نكنم
تمتم اعتماد به نفس ام رو جمع كردم و گفتم ببخشيد آقاي شريفي من اصلا نميدونستم كه فلشم ويروسي بوده چون زياد ازش استفاده نميكنم
فكرش رو هم نميكردم كه ويروس داشته باشه
اون روز هم عجله داشتم يادم رفت چكش كنم منم آدم قدر نشناسي نيستم كه جواب لطف ديگران رو اين طوري بدم
من به شما حق ميدم ولي كار من از عمد نبود ديگه داشتم از اعصبانيت منفجر ميشدم كه گفتم لطف كنيد اون فلش من رو هم بديد ممنون از كمكتون خودم يه فكري ميكنم ..
انگار متوجه حرفم نشد يه گفت من اطلاعات رو براتون تو فلش ريختم ميتونيد ببريد پيرينتش رو بگيريد نگاهش يه معلوم بود يه نقشه اي داره ولي ته دلم خوشحال بودم براي اينكه حالش رو گرفته بودم ... ولي خيال باطل بود ...
منم در كمال آرامش فلش رو گرفتم و تشكري خشك كردم و رفتم سمت سالن چند ساعتي گذشت بهار امود رفتم پيشش و گفتم بهار چرا اينقدر دير اومدي معلومه كجاي تو ؟
بابا جان خواب مونده بودم چي شد فلش رو گرفتي
آره بهار فكرش رو هم نميكني چي شده ؟
فلشم ويروسي بود
نه دروغ
باور كن
من اصلا فكرش رو هم نميكردم ويروس داشته باشه چون من ازش زياد استفاده نيكردم
بهار - بيخيال چيزي نگفت
چرا اونقدر عصبي بود كه نگو فك ميكرد جواب لطفش رو اين طوري دادم فك نيكرد از قصد اين كاررو كردم بهار باور كن من خودم هم نميدونستم
اشكال نداره حالا سيستمش سالمه اره بابا
حقشه تا اون باشه كه رو اعصاب ما پياده روي نكنه
بهار بيا بريم اطلاعاتي رو كه ريخته تو اين فلش پيرينت بگريم
باشه
رفتيم كافي نت فلش رو وصل كرديم به سيستم هرچي گشتيم اطلاعتي رو كه ميخواستيم پيدا نكرديم
ديگه اعصابم خورد شده بود اون قدر عصبي بودم كه اگر جلوي روم بود آنچنان ميزدمش كه بچسبه به ديوار
با بهار با نا اميدي اومديم بيرون جفت مون عصبي بود
بهار بله
به روي خودت نيار انگار نه انگار
خودمون يه فكري ميكنيم باشه نميخوام فك كنه به خاطر اين اطلاعات قراره التماس اش كنيم
باشه فقط ازاين به بد با هاش كمتر حرف ميزنيم
راستي من چند تا كتاب ميشناسم كه ميتونه بهمون كمك كنه اون هارو بگيريم مشكلمون تا حدي حل ميشه
راستي بهار تا اردوي كاشان تقريبا يه 5روزي وقت داريم تا اون موقع خودمون دست به كار ميشيم
فعلا آتش بس تا بعدا حالش رو ميگيرم با بار رفتيم سمت امنات كتابهايي رو كه ميخواستيم رو گرفتيم
وبعد رو تابلوي اعلانات نوشته بود زمان ثبت نام از امروز شروع ميشه با مبلغ 10000تومان با بهار تصميم گرفتيم كه بريم ثبت نام كنيم رفتيم قسمت ثبت نام كه . ..
رفتم دفتر ثبت نام ديدم آقا مسول بثت نام هم هست بااكراه رفتيم داخل متوجه ورود ما شد و گفت كاري داشتيد اومديم براي ثبت نام اردوي كاشان مدارك مورد نياز همراهتون هست بله .
پول و يه برگه رضايت نامه رو بهش تحويل داديم و اسم مارو تو يه دفتر نوشت وگفت 5 روز ديگه ميريم و لوازم مورد نياز هم همراهتون باشه .
از اتاقش خارج شديم
كه به بهار گفتم اي واي بهار ديدي چي شد
يادم رفت ناهار باخودم بيارم اشكال نداره يه كاريش ميكنيم همين طور كه داشتيم با هم به سمت سالن يه هويكي صدام كرد برگشتم باورم نميشد مسعود بود با يه ظرف غذا كه تو دستش بود اومد كنارم و گفت اومدم خونه تون كه خاله گفت يادت رفته غذا بياري كه من گفتم بده من براش ميبرم .
تودلم ميگفتم اي كاش از خدا چيز ديگه اي ميخواستم .
ظرف غذا رو داددستم منم بودم اينكه نگاهش كنم ازش تشكري كردم و گفتم ممنون دستتون درد نكنه .
ميشد از طرز نفس كشيدنش عصبانيت اش رو فهميد
بدون هيچ حرفي رفت منو بهار بهم نگاهي كرديم و رفتيم سمت سالن درموردش حرفي نزديم چون دوست نداشتم راجع بهش چيزي بگم
بهار هم چيزي نگفت
مشغول خوردن غذا بوديم كه آرام اومد گفت بچه ها براي اردوي كاشان ثبت نام كرديد بله با اجازه شما
خوب پس جمع مون جمعه حسابي با بري بچ ميتركونبم
يه نگاهي بهش كردم وگفتم من كه پايه ام بهار هم به تطبعيت ازمن اون هم موافقت خوش رو اعلام كرد .
با بچه هاتصميم گرفتيم هركي يه چيزي بياره
كه قرار شد ناهار تو راه من بيارم بهار ميوه آرام تنقلات الهه هم چايي و ليوان به تعداد بچه ها بياره
با بچه ها تصميم گرفتيم براي سفر بريم يه كم خريد با بچه ها رفتيم سمت ميلاد نور
رفتيم سمت مغازه اي مانتو فروشي من يه مانتو قهوه اي كه روش دوتا جيب داشت و در كل طرح قشنگي رو داشت انتخاب كردم بهار هم يه مانتو ي طوسي رنگ برداشت كه يقه اش كار شده بود گرفت الهه هم يه مانمتو به رنگ آبي نفتي كه روش كارش بود و آرامم هم يه مانتو كرم برداشت با بچه ها پول ماتنو ها رو حساب كرديم و رفتيم شالو و بعد شلوار هم گرفتيم وبعد ازكلي خريد اومديم بريم سمت خونه رفتيم سمت تاكسي ها ماشين گرفتيم و به سمت خونه رفتيم توراه با بچه ها در حال حرف زدن بوديم كه الهه گفت بچه ها يه چيز
اين جوجه خروس از طرف فرهنگ سرا با خانوم زماني مسول شدن براي سفر كاشان
خانوم زماني ميشنا ختيمش دفعه اولي نبود كه باهاش بيرون ميرفتيم اهل گير دادن زيادي نبود در واقع با بچه ها راه مي آمد ولي جوجه خروس رو نميدونستيم تودلم گفتم هرجا ما ميريم اين هم بايد باشه ..
با بچه ها نقشه اي پياده كرديم راننده از تعجب مونده بود به ما چي بگه گفتيم الان ميگه خدا به داد اون بيچاره برسه ..
نقشه براين اساس شد كه هر وقت بهمون گير داد بريم پيش خانوم زماني و از اون اجازه بگيريم و بعدش هم اصلا به حرف هاي ا ون توجهي نكنيم اين طوري بهتر بود وبعد از گذشت نيم ساعتي به مقصد رسيدم كرايه رو هميشه عادت داشتيم وقتي جمعي ميرفتيم بيرون دونگي حساب مي كرديم بعد حساب كرايه ااز بچه ها خداحافظي كرديم بهار مسيرش بامن بو د ا لي و آرامم هم باهم هم مسير بودن از هم خداحافظي كرديم و رفتيم
تو راه من وبهار كلي سر به سر هم گذاشتيم و تا رسيديم خونه از هم خداحافظي كرديم و رفتم سمت خونه همين جور خوشحال شاد وخنودن در زدم و مامانم در رو باز كرد رفتم خونه تو دلم خوشحال بودم براي اينكه هم به تحقيق همون ميرسيديم وهم يه سفري بود
موضوع سفر رو به مامانم گفتم و اون هم قبول كرد البته به خاطر اين كه بهش قبلش نگفته بودم معذرت خواستم مامانم هم با يه نگاهي مهربون منو بخشيد من پريدم بغلش يه بوسش كردم كه همون لحظه بببام اودم وگفت پس من چي ؟
رو كردم به بابم سلام كردم گفتم حسودي ميكني خوب آدم حسوديش ميشه ديگه
پريدم بغل بابا و از لپش بوس كردم بابايي حسود بابم هم منوتو بغلش گرفت و بوسم كرد
رفتم اتاقم لباس هامو عوض كردم و داشتم درس هامو ميخوندم كه يه هو فكر ام رفت سمت اين جوجه خروس از كاري كه كرده بود حسابي دل خور بودم باورش برام سخت بود آخه اصلا بهش نميخورد كه يه همچين آدمي باشه كه ديگران رو سر كار بذاره
نميدونم چرا وقتي بهش فك ميكردم يه حس خوبي داشتم اولين پسري بود كه يه همچين حسي رو بهش داشتم وافقعا نميدونم براي چي ؟
ولي از طرفي از اذييت كردنش هم لذت ميبردم
تصميم گرفتم موضوع رو بايكي چون هر وقت هر اتفاقي كه ميافتاد من حتما به بابم ميگفتم با پدرم خيلي راحت بودم رفتم از اتاق هم پايين كه ديدم بابام نشسته تلويزيون نگاه ميكنه
رفتم پيشش و تا منو ديد گفت به به بونا خانوم چه خبر بابا
من كه هنوز مونده بودم از كجا شروع كنم
كه بهش نگاه ميكردم از نگاه من فهميد كه چيز رو ميخوام بهش بگم بابا تو ميخواي چيزي بگي؟
بله ميخوام با هاتون حرف بزنم گوش ميكنم دخترم تلويزيون رو خاموش كرد و امد نزديك ام نشست بگو بابايي
شروع كردم از سير تا پيلز ماجرا رو براش تعريف كردم . وقتي به قسمت اذييت ها و شيطوني هارسيد بابام از خنده رو در بر شده بود
بعد از تموم شد حرف هام بابام رو كرد و بهم گفت دخترم ازاين ااتفاقات پيش مياد ميدونم تو هم حق داري ولي بيش از اين ادامه نده و سعي كن زياد با هاش رخورد نكني خيالم راحت شده بود از اين كه موضوع رو با پدرم در ميون گذاشته بودم
بونا جان ميتونم از ت يه سوال بپرسم فقط راستش رو بگو مونده بودم ميخواد چي بگه
با مسود مشكلي داري ؟
نفس ام رو بيرون دادم وگفتم بله باهاش مشكل دارم
د خترم من قضيه رو مي دونم چون هم تو رو ميشناسم وهم مسعود رو به خاطر همين چيزي نگفتم ولي به تو هم حق ميدم كه ازش فراركني ولي دخترم يه جوري برخورد نكن كه به معناي بي حرمتي يا بي احترامي رو بده از شدت خجالت سرخ شده بود با به صداي كه از ته قنات در ميادگفتم
من بهش بي احترامي نكردم ميدون دخترم براي محكم كاري گفتم
چون راستش رو بهم گفتي فهميدم كه ميتونم به دخترم اعتمادكنم
اولش نخواستم كه كاري كنم يا حرفي بزنم
گفتم موضوع رو به خودت بگم ببينم خودت چي ميگي كه ديدم خودت اومدي يو گفتي اين برام مهم بود
تو دلم داشتن عروسي بود
پدرم هميشه اين طوري بود اول از خود طرف ميپرسيد وزود قضاوت نميكرد از اخلاقش خوشم مي اومد با اين كه تحصيلات بالا يي نداشت ولي طرزفكر خيلي با لايي داشت
بابايي با من كاري نداريد من برم
نه دخترم برو. قبل از اين كه برم پريدم بغلش شو صورت شو بوس كردم همون لحظه بغض ام تركيد تو بغلش شروع به گريه كردن كردم كه احساس كردم داره منو نوازش ميكنه ميگه اشكال نداره دخترم من به تو اعتماد دارم گلم ديگه گريه براي چيه
از بغلش اودم بيرون اشك هامو پاك كرد برو صورتت رو بشور رفتم سمت دستشويي صورت ام رو شستم و رفتم اتاقم سرم رو تخت ام بودم كه تودلم احساس غرور ميكردم به اين خاطر كه پدرم بهم اعتماد داشت و سريع قضاو ت نكرده بود وسعي نكرده بود كه حرفي بزنه كه ....
تو اين فكر هابودم كه چشمام سنگين شد هرچي مالمانم صدام كرد براي شام بيدار نشدم و تا صبح خوابيدم ....
چند روزي بيشتر به رفتن نمونده بود كه باذ بچه ها ميرفتيم بيرون و سايل هايي رو كه لازم داشتيم رو ميخريديم
اون روز تمامس خريد هامون رو كرده بوديم وبا بهار به سمت فرهنگ سرا ميرفتيم براي رفتن به انجمن داستان نويسي الهه وآرام هم قرارشد كه بعدا بيان
همين جور كه داشتيم ميرفتيم سمت سالن بهار بيا بريم چند تا كتاب بگيريم تا تحقيق مون براي اون طرح هايي كه به استاد قولش رو داديم و كامل كنيم رفتيم قسمت امانات كه كتاب بگيرم ديدم خانوم محمديه نفس راحت كشيديم و ازش كتاب هايي كه ميخواستيم رو گرفتيم و به سمت انجمن رفتيم
به بهار يه سقلمه اي زدم كه گفت چه ته تو؟
هيچي بابا ببينم اين جوجه خروس چي كار ميكنه اره
يك حالي ازش بگيرم
با بهار رفتيم سمت سالن هنوز تك توك بچه ها مي آمدن و سالن خلوت بود كه الهه و آرم هم اومدن
شمتا معلومه كجاييد ؟بابا چي كار كنم وسايل ها سنگين بود بردم خونه گذاشتم خيله خوب
تقريبا تمام بچه ها اومده بودن الا اين جوجه خروس ..
هنوز جلسه رسمي نشده بود كه آقا تشريف آورد
بعد از صحبت هاي هميشگيه خانوم اسدي اعلام كرد كه آقالي شريفي تشريف بياريد داستان تون رو براي بچه ها بخونيد
رفت سمت ميز ي كه كنار خانوم اسدي بود نشست
و شروع به خوندن داستانش كرد داستانش از حق نگذريم واقهعا قشنگ بود
داستانش را جع به يه بچه سر راهي بود كه دست برقضا اتفاقاتي براش ميافته كه با خانواده اش رو به رو ميشه ..
بعد از تموم شدن داستانش بچه ها يك به يك شروع به نقد كردن كردن
آقاي زماني كه تو داستان نويسي خيلي حرفه اي بود گفت واقعا كارتون حرفه اي عالي بود همه يه جور هايي نظر موافق دادن
نوبت ما 4نفر رسيد كه براييه لحظه نگا هش تو نگا ها گره خورد كه ديدم داره يه خنده مر موز زده سريع نگاه همو به سمت ديگه اي برگردوندم
آب دهن رو قورت دام وگفتم داستان تون بد نبود واي اون لحظه انگار ميخواست پاشه بياد منو با چماغ بزنه ..
بقيه بچه ها هم گفتن خوب بود ...
از سالن كه اومديم بيرون بهار الهه و آام منو دوره كردن و گفتم بونا با با تو ديگه كي هستي ؟
با خنده اي كه رو لبام بود گفتم قابل شما رو نداره بابا كارت حرف نداشت ولي معلوم بود خيلي جا خورد انتظار ش رو نداشت
به هر حال نيت گرفتن حال ايشان بود كه مانيز موفق شدي با بچه ها داشتيم راجع به سفر حرف ميزديم كه يه هو با يه نگاه طلب كارانه از كنار ما رد شد
بي خيال بچه ها موضوع زياد مهمي نيست بزاريد سر وقتش تلافي ميكنيم
بچه ها راستي فردا وقت رفته يادتئن نره بايد چي بياريد يه بار باهم چك كرديم و قرار شد سريع بريم خونه و وسايل ها مون رو آماه كنيم .
تو خونه مشغول جمع كردن وسايلم شدم لباس و چيزهاي ضروري رو برداشتم
رفتم تو آشپزخونه كه ديدم مامانم اونجاست مامان براي فردا چي بزارم آخه ناهار فردا با منه . به نظر من كتلت بهتره
ديدم بد نميگه رفتم مواد حاضر كردم و شروع به درست كردن كردم
بعد از تموم شدن .ديدم گوشي ام زنگ ميزنه ديدم بهاره
سلام
سلام چطوري
خوبم
چي كار كردي
هيچي داشتم كتلت ميزاشتم براي فردا
تو چه خبر
منم ميو ها رو آماده كردم
زنگ زدم بگم براي تحقيق مون وسايل برداريم تو واك من داري ؟
آره دارم پس اونو تو بيار
منم دوربين عكاسي رو ميارم
كه چند تاهم عكس بگيريم
باشه
ديگه كاري نداري نه
خداحافظ
خداحافظ
رفتم اتاقم دنبال واك منم كه تو كشو ميز تحريرام بود برش داشتم با چند تا باطري
ديگه تمام كارهامو انجام داده بودم رفتم حموم يه دوش گرفتم و خوابيدم
خدا رو شكر كه زود از خواب پاشدم هنوز يه چند دقيقه اي رو وقت داشتم شروع به آماده كردن وسايلم كردم و بعد ناهاريرو كه آماده كرده بودم گذاشتم تا گرم بشه وبعد شروع به حاضر شدن كردم ماتنو قهوايي ام رو باشلوار جين سرمه اي و يهشال سفيد سرم كردم وبه طرف آشپزخونه رفتم ظرف غذا رو برداشتم تو يه ظرف در دار ريختم گوجه و بقيه مخلفات رو هم آماده كردم كه ديدم مامانم هم اومد سمت آشپزخونه وگفت وسايلت رو آماده كردي مادر جون آره مامان ببين چيزي كم كسر نداري مامان خودت زحمت شو بكش
باشه منم بعد از اينكه مطمن شدم كه همه چيز رو برداشتم داشتم چايي ميخوردم كه مامان گفت نون يادت رفته كه سريع چند تا نون گذاشت تو كيسه و كنار وسايلم تو كيف گذاشت
داشتم از در بيرون ميرفتم كه طبق معمول سفارشات مامانم شروع شد مراقب خودت باش راه افتادي ما رو هم بي خبر نذار باشه ماماني گلم بغلش كردم و بوسيدمش
ميخواي منم باهات بيام مادر نه نميخوتد مامان مگه چقدر راه مامان بنيامين خواب بود دلم نيومد بيدارش كنم از طرف من ببوسش كه ديدم صداي گريه اش بلند شد مامان رفت ش وبعد از چند ثانيه آوردتش
آژي جونم كوججا ميري منم ميام نميشه قربونت برم خو چرا نميشه آخه اون جا بچه هارو راه نميدن
اومد سمتم و بغلم كرد منم محكم تو بغلم فشارش دادم و لپش رو بوسيدم و
خداحافظي كردم ورفتم
تا رسيدم ديدم بچه هام رسيدن رفتم سمت شون و باهم حرف زديم كه ديدم دست بهار نون بربريه گفتم دمت گرم بهار خيلي كار خوبي كردي خواهش ميشه سر راهم بود خريدم گفتم به دادتون برسم ديگه ..
اتوبوس اومد و ما تصميم گرفتيم صندلي عقب بشينيم كه كنار هم باشيم وسايليمون رو مرتب كرديم و نشستيم
كه ديدم به جناب شريفي هم تشيرف آوردن .رو كردم به بچه ها گفتم بچه ها ببينيد كي اومده همه به اون سمتي كه من اشاره كردم برگشتن بعد گفتم خو جناب جوجه خروس ديد با يه صداي نه خيلي آروم همه باهم گفتن بلههههه
كه يه برگشت به سمت ما ماهم به زور جلوي خودمون رو گرفتيم كه نخنديم
اصلا به روي خودمون نياورديم كه ديدم داره آمار بچه هارو ميگيره و تك تك با ليستي كه تو دستشه دار ه جك ميكنه به ما كه رسيد هنوز اخماش توهم بود سرش پايين
كارش تموم شد و رفت جلوپيش راننده نشست
اتبوس حركت كرد و بعد از چند دقيقه كه گذشت بهار بساط صبحونه روحاضر كرد الهه هم چايي ها رو ريخت وبعد با شوخي و خنده شروع به خوردن كرديم به بقيه بچه ها هم تعرف زديم چند تايي نخوردن ولي بقيه استقبال كردن به بچه ها براي راننده و شريفي هم ببيريم كه بچه ها يه ظرف آوردن وصبحونه رو همراه با چايي براشون بردم
رسيدم سمت صندلي راننده و گفتم ببخشيد راننده برگشت سمت من باديدن اون ظرف تو دستم تعجب كرد كه همزمان جوجه خروس هم برگشت
گفتم براتون صبحونه آوردم كه ديدم شريفي ظرف از دستم گرفت و تشكري كرد و منم گفتم نوش جان
رفتم سمت بچه ها و شروع كرديم به شلوغ كردن
سر به ير هم ميذاشتيم و بعد بهار گفت بچه ها موافقيد آهنگ جواد باهم بخونيم همه پايه يه صدا شروع كرديم به خوندن
البته سعي ميكرديم آروم باشه ولي نميشد
راه از تو دروه دوره دل من مگه سنگ صبوره
تو بگو چه كنم
با غم فردا تو بگو چه كنم
همين جور مشغول ادا در آوردن بوديم احساس كردم كسي پشت سرم ايستاده برگشت ديدم شريفيه
ظرف غذا تو دستشه ممنون بابت صبحونه
خواهش ميكنم
راستي اينجا عروسيه
منم يه هو يه فكر شيطاني به سرم زد ويه هم گفتم
بله
پس خواهشا آروم تر برگزارش كنيد
از تعجب مونده بودم چي بگم
باشه آرومي گفتم و رفت
به بچه ها گفتم يه كم آروم تر
بعد از چند دقيقه اي كه بچه ها آروم شده بودن
رو كردم بهشون گفتم الي- آرام- بهار- ميايد بازي كنيم
چي بازي كنيم بونا يه چيزي ميگي ها
شما قبول كنيد اونش بامن
همه باهم گفتن باشهههههههههه
منم دبرنا ي كه ديسشب گذاشته بودم تو كيف رو برداشتم بهشون گفتم
بياد يازي همه از خوشحال در حال مرگ بودن
كه الي گفت بابا توديگه كي هستي بابا ايول
خواهش ميشه من مطلقه به همه شمام
با بچه ها شروع به دبرنا بازي كرديم
كه مسول خوندن شماره ها من بودم كه من با هيجان خاصي شماره هارو ميخوندم بقيه هم با جيغ و فرياد اعلام ميكردن كه ائن شماره رو دارن يا نه
تقريبا تو اوج بازي بوديم كه خانو م زماني اود پيش مون با يه آرامش كه تو صداش بود گفت بجه ها شرمنده مزاحم بازي تون ميشم ولي يه م آروتر
كه يه هو همه باهم گفتيم خانوم زماني خو بازي ديگه خو نميشه سرو صدا نكرد كيف بازي به سر و صداشه
ميدونم بچه ها ولي شايد كساني باشن كه از سر و صداي شما نارحت بشن
نارحتي نداره كه
خواهش ميكنم يه كم آرومتر
باشه آفرين دختر هاي گلم ..
تقريبا نزديك هايي كاشان بوديم كه راننده نگه داشت بچه ها ناهار و نماز شون رو بخونن و بعد حركت كنيم
با بچه ها رفتيم سمت نمازخونهاي كه بين راه بود بعد خوندن نماز مون
بساط ناهار رو پهن كرديم
مشغول خوردن ناهار بوديم كه بچه ها داشتن از غذا تعريف ميكردن
بونا تو كه از اين سليقه ها نداري دست مامانت درد نكنه خيلي خوشمزه س
نه اتفاقا كار خودمه
كه الي برگشت گفت دوستان اين طرف ها احيانا اورژانسي و بيمارستاني با با جهنم و ضرر درونگاهي نيست
با خنده بهش گفتم
برو بچه پرو از سرت ام زياده
بچه ها بياد هم ديگرو حالا كنيم
اگه خوبي كرديم از دستمون در رفت اگه بدي كرديم كلا حقتون بود
با بچه ها مرده بوديم ازخنده
بعد از تموم شدن غذا من رفتم يه زنگ يه مامانم بزنم
بوق اول تموم نشده مامانم گوشي رو برداشت
سلام مامني خوشگله
سلام دخترم
خوبي كجاي مادر
ديگه داشتم نگران ميشده
هر چي شماره تو ميگرفتم در دسترس نبودي
مامان جاده ست ديگه آنتن نميده
مامان ما الان نزديك هايي كاشانيم رسيدم باهات تماس ميگيرم
باشه اودم برم سمت بچه ها كه ديدم علي داره نماز ميخونه برام تعجب آور نبود
نمازش تموم شده بود ومتوجه حظور من شده بود برگشت سمت من يه لبخند زد منم فرار بر قرار ترجيح دادم و رفتم تو دلم گفتم بيچاره ديونس
سوار ماشين شديم و بعد نيم ساعتي رسيديم سمت كاشان
نزديك يه زار سرا نگه داشتن البته هر كدوم اتاق هاي جدا داشتيم كه تو هر اتاق چها رنفر جا ميشدن
ماهم تصميم گرفتيم باهم تو يه اتاق باشيم
با بچه ها يه اتاق رو انتخاب كرده بوديم كه چند تا ديگه از بچه ها بعد از ما اومدن وگفتن اين اتاق براي ماست من گفتم كي گفته والا ما تا اومديم كسي نبود
داشتيم حهر وبحث ميكرديم كه آقاي شريفي پيداش شد و
چه خبر خانوم ها كه الي گفت آقاي شريفي ما داشتيم وارد اتاق ميشديم كه اينا اومدن و ميگن اتق براي ماست
لبخندي زد وگفت اين كه ديگه دوا نداره
رو كرد و به اون بچه ها گفت ببينيد هر اتاق براي 4 نفر جا داره شما 3 نفريد خوب بذاريد اينا اينجا باشن شما ها هم بيايد براتون يه اتاق پيدا كنم
ما همين جوري مات مون برده بود خدايا اين امكان نداره اين طرف داري از ما
بهار- بچه ها اين يه چيز ش ميشه فك كنم سرش به جايي خورده
من كه همين طور مات ام برده بود يه هو از دهنم پريد حالا يه بار طرف داري ككرده زياد گنده اش نكنيد
با بچه ها وارد اتاق شديم كلي خوشحال كه اين اتاق براي ما شده
هركي رفت سر وقت مرتب كردن وسايلش ....
كارمون تموم شد منم ديدم حوصله ام سر رفته كه يه هو گفتم بچه ها من حوصله لم سر رفته چي كار كنيم
يكم فك كرديم كه الي گفت بچه ها من منچ آوردم پايه ايد بازي كنيم
همه استقبال كرديم
بازي شروع شد اول بازي بود كه داشتيم بازي ميكرديم بچه ها مهره منو زدن بيرون منم ديدم هر چي تاس مي انداختم ديدم 6 نميارم بنا براين تصميم گرفتم يه نقشه اي بريزم همين جور كه بچه ها داشتن مهرها رو جابه جا ميكردن مهر هم رو آوردم تو بازي كسي متوجه نشد تا اين كه 6 آوردم
يه هو از دهنم پريد اينم از اين كه بيرون بود بچه ها همين كه متوجه شدن من جرزني كردم زدن زير خنده و گفتن خولي من كه اصلا متوجه نشدم چه جوري آورديش من گفتم فعلا من كه بازي رو بردم
بعد الي گفت بريد دنبالش بگيريدش منم سريع در حال فرار كردن بود و بچه هاهم دنبال من از در خروجي رفتم بيرون تو راه رو در حال دويدن بودم بچه هاهم همش ميگفتن جرات داري وايسا همين كه برگشتم براشون زبون دارزي كنم محكم به يكي برخورد كردم
سرم رو آوردم بالا ديدم شريفيه از خجالت سرخ شده بودم اينجا چه خبره
بس كنيد ديگه اين جا رو گذاشتيد رو سرتون مگه اينجا جاي دودينه
من كه ديگه نميتونستم حرف بزنم هيچي نگفتم و رفتم سمت اتاقم بي سر و صدا بچه هاهم كه متوجه حال من شده بودن
اومدن پيش من بغض بدي تو گلوم گير كرده بود
چرا اينجوري برخورد ميكرد خوهه سر وصدا ميكردن
بهار- بونا بيخيال بابا ولش كن ديونس
همين كه گفت زدم زير گريه
همين كه گريه ميكردم گفتم سر شما ها دادنزده ..
بهر منو آروم بغل كرد وگفت به حسابش ميرسيم الي آرامم هم اومدن پيش من گفتن آروم باش بونا جان ولش كن
اين كلا قاطي داره ...
تا شب كسي صداش در نيومد
با بچه ها رفتيم سمت حياط زاير سرا كمي قدم زديم وبا هم حرف زديم چند تا عكس گرفتيم كه يكي از بچه ها گفت بيايد شام
ما هم رفتيم سالن غذا خوري كه خانوم زماني گفت بچه ها فردا قراره بريم صنايع دستي كاشان رو ببينيم شايد از اون طرف هم بريم باغ قمصبچه ها خيلي خوشحال شدن نميدنم چرا من خوشحال نشده بودم
نتونسته بودم غذامم هم بخورم هرچي بهار گفت ديد فايده نداره
رفتيم سمت اتاق مون كسي خوابش نميومد
رو كردم به بچه ها گفتم بيايد اسم فاميل بچه ها همه قبول كردن تازه از اتق بقلي مون هم ديدن ما هم مثل خودشون خواب نداريم اون ها هم اومدن پيش ما چه اسم فاميلي شده بود
هر چي از دستمون بر مياند مي نوشتيم
خلاصه تا ساعت 2 در خحال مسخره بازي بوديم كه ديدم جناب جوجه خروس داره مياد كه من گفتم بچه ها شريفي داره مياد پاشيد كه الان مياد يه چيز بهمون ميگه سريع بساط را جمع كرديم رفتيم اتاقمون خوابيديم .....
صبح كسي توان بلند شدن نداشت همه دلمون ميخواست بخوابيم كه با صداي خانوم زماني كه به بچه ها ميگفت بيايد صبحونه از خواب پاشيديم ورفتيم سمت سالن هر 4 نفرمون اين قدر بي حال بوديم كه به زور صبحونه خورديم
بعد از حاضر شدن رفتيم سوار اتوبوس شديم كه همگي رفتيم ته اتوبوس كه آقاي شريفي رو ديدم كه با ديدن ما به زور جلوي خندهاش شو گرفت بعد رو كرد به ماگفت خانومعژها چي شده ساكت ايد ؟
حيف كه حوصله نداشتيم واگرنه يه چيز بهش ميگفتيم ..
رفتيم ته اتوبوس خوابيديم بعد يه نيم ساعتي با صداي از خواب پاشديم ديدم خانوم زمانيه همگي از خواب بيدار شده بوديم تقريبا سرحال شده بوديم
رفته بوديم بازار صنايع دستي از اتوبوس پيدا شديم و خانوم زماني و شريفي تصميم گرفتن باي راحتي بيشتر بچه ها رو به دو گروه تقسيم كنن
ما خدا خدا ميكرديم تو گروه خانوم زماني بيوفتيم امانشد
ما 4نفر با 7 نفره يگه توگروه اين جوجه خروس افتاديم اه اه ا ه به بهار سقلمه اي زدم وگفتم من خيلي از اين خوشم مياد بايد اينجاهم تحملش كنم
اشكال نداره ولش كن چاره اي نداريم
رفتيم سمت بازار هر جا كه ما 4 نفر ميرفتيم اون هم اونجا بود خدايا ما از دست اين چي كار كنيم
اون چند نفر رو به حال خودشون گذاشته بود چسبيده بود به ما 4 نفر داشتيم از كنار يه مغازه رد ميشديم كه چشمم افتاد به يه جا گلدوني
خيلي قشتنگ بود با بچه ها رفتيم داخل مغازه هم جا گلدنيه رو ومهم يه تابلو كه كارشده بود رو براي مامانم گرفتيم بقيه بچه ها هم هركيي يه چيزي گرفت وقتي از مغازه اومديم بيرون رو كرد وگفت خانوم ها چقدر طول كشيد
ديگه داشت اعصاب رو خورد كرد گه يه هو گفتم ببخشيد آقاي شريفي خوب خريد كردن هم طول ميكشه
بعدش اون چند تا خانونم به حال خودشون گذاشتيدشما فقط مسول ما نيستسد مسوليت اون هام باشما ست ...
از لهن من تعجب كرده بود كه برگشت گفت اون چند تا خانوم كارشون زود تموم شد با خانوم زماني رفتن ...شما ها كارتون زيادي طول كشيد
تو راه سكوت بود رفتيم سمت اتوبوس مه سوار شيم
كه قرار شد بريم سمت باغ قمصر ....
سوار اتبوس شديم تو راه باغ قمصر بوديم اعصاب ام از دستش خورد بود همش با خودم فك ميكردم كه امده براي پاييدن ما عين كش تمون همش دنبال ماست
تو دلم يه حسي داشتم كه نمتونستم دركش كنم از پشت پنجره به بيرون تگاه ميكردم بهار دوربين آوردي نه
الي از اون طرف گفت من آوردم
ممنون . بابا تجهيرات
خواهش ميشه
نزديك باغ قمصر شديم يه راست رفتيم سمت باغ تو باغ پر درخت چاغاله بادوم خداي من
عين اين قوم تاتارهر چي بود به يغمابرديم هركي يه كيسه فريز دستش بود مشغول چيدن چاغاله
منوبهار با الي آرام رفتيم براي عكس گرفتن يه عكس 4 نفري گرفتيم
وبعد دو بعد دوبه دو و چند تا عكس تكي گرفتيم
همين جور مشغول عكس گرفتن بوديم كه من گفتم بريم رو اون تنه درخت عكس بگيريم همين كه داشتم قدم ميزدم نزديك بود پام گير كنه به به شاخا هي كه نزديك زمين بود كه دستي مانع افتادنم شد سرم سرم رو بلند كردم ديدم علي .
نمدونم چرا وقتي دست مو گرفت تمتم بدنم كرخت شد با لين كه هيچ حسي نداشتم ولي خارج از تحملم بود سرم پايين انداخت ام و تشكركردم بيشتر مراقب باشيد
بعد از عكس گرفتن
رفتيم گلاب و با چند نوع عرقيجات هم گرفتيم اين قدر خريد كرده بودم كه
بارم سنگين بود
كه ديدم شريفي اومد كنارم و گفت خانوم دانش بارتون رو بديد كن براتون ميارم
ممنون مرسي
خودم ميبرم
سنگينه نميتونيد
با اسرار زياد چند تا از كيسه ها رو گرفت به سمت اتوبوس رفتيم
سوار ديدم و به سمت زاير سرا رفتيم
تو اتوبوس كلي شعر و ترانه خونديم
سر به سر هم ميذاشتيم
رسيديم سمت زائرسرا رفتيم منم وسايلم روبا بچه ها به اتاقمون برديم
وبعد از تعويض لباس همون رفتم پيش بهار
راستي تحقيق مون رو چي كار كنيم
نكران نباش قراره فردا ماروببرن خانه طباطبايي ها ميريم اونجا فقط واك من يادت نره
راست ميگي بهار عالي ميشه
فقط خدا كنه اطلاعات به درد مون بخوره
همين طوره مياي بيرون. باشه
با بهار رفتيم بيرون در حال قدم زدن بوديم بهار چرا اين جوجه خروس اين كار هارو ميكنه نميفهممش
بهار يه حسي دارم كه تا به حال تجربهاش نكردم تنميدونم چيه فقط يه حسي بهم ميگه فردا يه اتفاقي ميافته
به دلت بد راه نده
نه اين طور نيست
دلم شور نميزنه
با خوردن شام رفتيم سمت اتاقمون با بچه ها چايي خورديم و بعد از حساب كتاب خريدامون
به پيشنهاد الي شروع كرديم به لال بازي هر كي هر اداي رو در مي آورد بقيه هم بايد همون ادا رو در مي آوردن وسط هاي بازي بود نوبت من شد اومدم زبون رو در آوردم بيرون و چشمام رو چپ كردم كه بچه ها با ديدن قيافه من هرهر خنديدن
احيانا من دقلك نيستم
بونا واقعا قيافه ات خنده دار شده بود
خيله خوب دلقك بازي بسه
خوچرا خشمناك ميشي
خودمم زدم زير خنده
ساعت نزديك هاي دو ونيم بودخواب به چشممون نيومد
به هر بدبختي بود خوابيديم
زودتر ازهمه از خواب پاشدم رفتم دست و صورت ام رو شستم و اومدم ديدم ساعت نزديك هاي 9 بود ديدم معني نداره من بيدار باشم اينا خواب
يه ليوان آب رداشتم ورفتم سروقت شون بهاربيدارشو اه برو خواب مياد خودت خواستي يه ذره از آب رو ريختم روش با يه جيغ بنفش از جاش پريد چي كار ميكني ديوانه
هيچي خواستم بيدارشي
با صداي جيغ تو بقيه هم بيدارشدن زحمت بيدار كردن شونو كشيدي
بونا ميكشمت
افتاد دنبالم
بهار تو
تموممممممممم
تعداد بازديد : 8483
تاریخ انتشار: ساعت: :